بهترین تصویر
در میان تمام اتفاقات زیبای پاییز، از همه زیباتر و دلنشینتر و آرام بخش تر برایم مهارجرت پرنده هاست
وقتی از بالای سر من عبور میکنند آن نقطه های کوچک بیشمار
دور میشوند و نزدیک
پایین میآیند و بالا میروند
تغییر مسیر میدهند
کیف میکنند
کیف میکنند
کیف میکنند
زیباست. بسیار زیباست
و زیباترین تصویر ذهنی من از آبان ماه است به خصوص اواسط آبان
برچسبها: دلنوشته , شهرم(قیدار)
bazen küçük bir an için...
Sevdım senı bır kere
başkasını sevemem
delı diyorlar bana
desınles deyışemem. desınler deyışemem
...
daha yolun başındasın deyışiırsın diyorlar
oysa sana çıkıyor bıldığım bütün yollar
...
sevgı anlaşmak değıldır neden sizde sevılır
bazen küçük bı an için ömür bile verılır
...
...
...
Teoman şarkılarından birisi
من یک معلمم3
همین دیروز بود انگار...کلاس دوم 3...نیمکت دوم کمی جلوتر از شوفاژ...طبقه دوم...مدرسه آیت الله خامنه ای.
همان مدیر و همان معاون و همان معلمها در دفتر با همان ترکیب نشستن در دفتر...فقط یکی از معلم ریاضی های آن موقع، ناظم شده
بعد از سالها دوباره ازهمان دروازه گذشتم. با همان استرسی که وقتی میدیدم بچه ها صف ایستاده اند و من دیر رسیده ام
ولی اینبار از کنار صف با همان بی اعتنایی معلمهایم گذشتم و وارد دفتر شدم. بیشتر از همه معلم ریاضیم شکه شد... آقای احمدی سال بعد بازنشسته میشود. اصلا عوض نشده بود. دست دادم با همه معلم هایم و نشستم کنارشان!... همگی لبخند زدیم
کلاس دوم 3
کمی ترتیب میزها عوض شده
این بالا هم جایی برای میز معلم ساخته اند
بیشتر دوست دارم ایستاده باشم و اگر خسته شدم کنار بچه ها روی نیمکت بنشینم
تخته سیاه هم که وایت برد شده
خوبیش این است که هنوز کتاب زبان ها از واژه بلکبرد استفاده میکنند
آن بچه جای من نشسته... چقدر شبیه من است... شبیه آن روزهایم... یعنی من هم شبیه آقای عبدی شده ام؟!! باید خودم را معرفی کنم
Hello! I'm Soleyman Mohammadi
Your English teacher
...
برچسبها: من معلمم
من یک معلمم 2
درس هشتم درس زبان انگلیسی سال سوم راهنمایی مکالمه ای دارد با موضوع تصادف. من همیشه عادت دارم که از بچه ها به جز اجرلای خود مکالمه کتاب به صورت دو نفره میخواهم که تک تک کلمات و جمله های همان مکالمه را عوض کنند و برای خود و با نام ها و چیز های اطراف خود مکالمه ای در همان موضوع بسازند. همه مجبورند به این کار و برای هر درس از کتاب یک نمره مکالمه میدهم که مختص مکالمه خودشان است
همه بچه ها دو به دو آمدند و مکالمه هایشان را اجرا کردند. نمره شان را گرفتند و نشستند. رسید به آن دختر ته کلاس. (در آن روستا مدارس و کلاسها مختلطند) نامش را خواندم و خواستم که با دوستش بیاید پای تخته برای اجرای مکالمه هایشان. هیچ وقت درست درس نمیخواند. اصلا برای درس خواندن نبود که می آمد مدرسه. می آمد تا چند ساعتی در خانه نماند.افسردگی خاصی هم در چهره اش پیدا بود. من اینها را میدانستم. ولی از آنجا که روی مکالمه خیلی حساس بودم و بچه ها هم میداستند با انجام ندادن آن بسیار عصبانی میشوم(بیشتر عصبانیت هایم نمایشیست البت!) انتظار داشتم این یک کار را کرده باشد. اسمش را خواندم ولی دیدم هیچ جوابی نداد. دوباره بلندتر اسمش را خواندم فهماندم که باید جوابی بدهد. جواب که نیامد بلد شدم و به طرفش با همان عصبانیتم رفتم. -مگر اسم تو ... نیست؟ زود پاشو و مکالمه ات را اجرا کن. - نگو که انجام ندادی
دوستش میخواست جواب دهد اما از آنجایی که دخترهای مدرسه معمولا از حرف زدن در کلاس مختلط خجالت میکشند همیشه اسرار میکردم با هر کس که حرف میزنم خودش جوابم را بدهد. عصبانیتم را بیشتر کردم و بعد از کلی داد و فریاد مجبورش کردم پای تخته برود. از من خواست تا اینبار را بنشیند و نمرهنگیرد و حتی به صفر راضی شده بود ولی به خاطر تمام تکلیف ننوشتن هایش اینبار را کوتاه نیامدم
هی میخواست به من بفهماند که کاملا بلد است و نمیتواند اجرا کند. من هم فکر که فهمیدم بلد است و اجرا نمیکند دلیلش را خجالت کشیدن حدس زدم و دوباره پا فشاری برای اجرای مکالمه ای که میدانستم بلد است
اول مکالمه جمله ای هست که میپرسد حمید امروز کجاست؟ و آنها باید آن جمله را عوض میکدند و هر چه قدر بیشتر عوض میشد نمره بیشتری داشت
همین که اول کار دوستش ازاو به انگلیسی پرسید پدرت دیروز کجا بود، ماجرا را فهمیدم. تازه یادم افتاد که او چند سال پیش وقتی با پدر و مادرش در جاده میرفتند تصادف کرده اند و در همان تصادف و جلوی چشمانش پدرش را از دست داده. دلیل افسردگیش هم همان بود! دیگر نمیدانستم چکار کنم. دختر به سختی سر پا ایستاده بود و من نیز راهی پیدا نمیکردم که پیش بچه ها بگویم دیگر ادامه ندهند. بالاخره دوستش به دادم رسید و وقتی دید او نمیتواند مکالمه را اجرا کند دوباره با قسم به من گفت که او بلد است و چون مریض است، نمیواند امروز مکالمه اجرا کند. من هم از خدا خواسته همانجا با صدای بلند تحسینشان کردم و گفتم اصلا از طریقه اجرای مکالمه کتاب کاملا معلوم بود که ایندفعه خوب کار کرده اید. بشینید. آفرین. ولی اینبار نمره ای در دفتر برای این درستان نمیگذارم و هر نمره ای که برای مکالمه درس بعد گرفتید به این درس هم میدهم
وقتی لبخند بسیار ضعیف دختر را دیدم نفسی کشیدم و سعی کردم آن جلسه را بدون درس دادن ادامه دهم تا زنگ لعنتی بخورد. مگر تمام میشد آن زنگ
برچسبها: من معلمم
اولین سرود ملی
اولین سرود ملی ایران را دوست دارم
تکتک کلمات و ابیاتش به دلم مینشینند
این سرود که مربوط به دوره قاجار است که در اصل برای پیانو نوشته شده توسط موسیو لومر فرانسوی ساخته شده ولی توسط ارکستر ملل برای اولین بار به اجرای رسمی و ارکسترال در آمد
.
نام جاوید وطن،صیح امید وطن
جلوه کن در آسمان، همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم، که هم آواز تو منم
همه جان و تنم، وطنم وطنم وطن وطنم
همه با یک نام و نشان، به تفاوت هر رنگ و زبان
همه با یک نام و نشان، به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان، ز صلابت ایران جوان
ز اصالت ایران کهن، ز صلابت ایران جوان
بشنو سوز سخنم، که نواگر این نغمه منم
همه جان و تنم، وطنم وطنم وطنم وطنم
...
پ.ن: برای دانلود روی لینک، کلیک راست کرده و گزینه چهارم را انتخاب کنید
.
.
.
آپدیت دوم: اما در میان اجراهای متعددی که از این اثر انجام شده یکی را بهترین میدانم که با صدای به یاد ماندنی و زیبای دریا دادور است.
برچسبها: جامعه , موسیقی , میچسبد لامذهب
کنسرت ابی و شادمهر
از طرفداران شدید ابی هستم (البته بجر این اواخرش که با این بچه سوسولها خوانده)...گاهگاهی یکی از ترانه هایش را در جمع دوستانه با صدای بلد پخش میکنیم و همه با صدای بلندتری با آن همخوانی میکنیم. (میچسبد لا مذهب!)... اما
شادمهر را تا وقتی در ایران بود دوست داشتم. از وقتی از ایران رفت بجز دو یا سه آهنگ خاص به آهنگ دیگرش گوش نمیکنم ولی دوستش دارم
اینبار برایم جالب بود که ایندو با هم روی سن رفتند
پ.ن: کت ابی چقدر خوشگل است
برچسبها: دوستان , موسیقی , میچسبد لامذهب
او میدانست
امروز هر کاری کردم نتوانستم به میریت وبلاگ خودم وارد شود
پیغام میداد رمزم اشتباه است. بارها و بارها امتحان کردم. نشد
هیچ راهی به ذهنم نمیرسید
سابقه بیماری آلزایمر هم نداشتم.
درست است که حافظه اسمی و عددی خیلی ضعیفی دارم ولی بهجایش تا دلتان بخواهد حافظه تصویریم قویست
رمزهایم را نیز تصویری به ذهنم میسپارم. مصلا یک شکل هندسی از حروف یا غیره
ولی امروز نه حافظه عددی و نه اسمی و تصویری کار کرد
البته اشکال از من نبود. اشکال از رمز بود که بیخود و سر خود شیطونی کرده و عوض!!! شده
ولی خوب گوگل به دادم رسید. او راه های خوبی برای بازیابی رمز گذاشته و حتی سادهتر اینکه، راه های دیگری برای ورود به قسمت مدیریت وبلاگ های بلاگر گذاشته
انگار گوگل میدانست که رمز من قرار است شیطانی کند و بیخود و سر خود عوض! شود
راستی کامپیوترم هی پیغام میدهد. مسنجرم نیز اصلا باز نمیکند
اینروزها همه چیز شیطانی میکنند
نوبت من هم میرسد
و من آنروز را انتظار میکشم
برچسبها: وبلاگم
من یک معلمم 1
روزهای اولی که معلمی در یکی از روستاهای اطراف را شروع کرده بودم.
بدو ورود من به آن روستا بود که راه خاکی آن روستا نیز آسفالت شد.
من هم فقط با این فکر که چقدر خوب شده که ماشینم کمتر آسیب میبیند در آن راه آسفالته خدا را شکری گفتم و چسبیدم به مسئله تدریس در مدرسه ای که به خاطر دانش آموزانش در منطقه ما تبدیل به تبعیدگاه معلمها شده بود. بس که شلوغ بودند.
همینطوری شانسی زد و به خاطر جور در آمدن برنامه درسی مدرسه به من درس انشا دادند.
من هم همینطوری شانسی آسفالت را موضوع کردم.
عجیب بود!
همه بچه ها چنان دیدعجیبی به آسفالت داشتند که واقعا کشیدن بار سنگین آن همه انشا برایم دشوار بود.
آسفالت برایشان آسفالت نبود.
ابزاری برای به ارمغان آوردن پاکیزگی و آرامش و زیبایی و شهر نشینی و فرهنگ و پول و خوشبختی و هزار جور آرزوی دیگر بود.
هر یک ساعتها به ماشینهای عجیب و غریب آسفالت ریزی خیره شده بودند و در خیال خود روستایی که نه شهری جدید برای خود ساخته بودند. با تمام زیبایی های خیالی که خود سراغ داشتند.
کم آورده بودم.
نه میتوانستم تصویر ذهنیشان را از تمام آن زیبایی ها خراب کنم و نه میتوانستم آنقدر خوشخیال ولشان کنم.
ولی بهشان حق دادم مدت کوتاهی با خیال زیبایشان خوش باشند.
تا وقتیکه خود آسفالت بهشان واقعیت ها رو بفهماند.
ستاره
امشب با دوستان بیرون نشسته بودیم کنار آتش.
سرم را بلند کردم دیدم آسمان بالای سرمان پر است از ستاره.
پر بود ها.
اصلا جای خالی برای آسمان نبود.
همه اش ستاره ستاره ستاره
ستاره
ستاره
ستاره
...
.
.
.
هوا کمی سرد بود.
نزدیک به اتش نشسته بودیم و گپ میزدیم.
دیدید آدم وقتی نزدیک آتش است خیلی داغ میشود و میگوید کاش کمی عقب تر مینشستم.
بعد که عقب میرود تازه میفهمد چقدر هوا سرد است؟!!
دکه چی
انتظار...
چه انتظاریست!
پسر دکّه چی در آستانه سرد زمستان...
.
.
.
خیلی وقتها بچه های سجاس را تا ایستگاه بدرقه می کنیم ، کنار ایستگاه، گوشه پیاده رو یک دکه هست.
هر از گاهی هوس چای میکنیم.
اکثرا سفارش با من است.
سه یا چهار لیوان چای با کیک نجس.
کیک نجس اصطلاح خودمان است که به آن کیک های حلقه ای بدون بسته بندی که غیر بهداشتی بودن از سر و رویشان میبارد میگوییم. (میچسبد لا مذهب!)
دکه چی را از قبل میشناختم. هم کلاسی دوران راهنماییم بود. او هم مرا معنادار میشناسد. به من میگوید استاد!
آنروزها درسش خوب نبود. من هم که با اینکه خودم نمره هایم خوب بود همیشه با آن ته کلاسی ها میگشتم.با او نیز آشنا بودم. بعد مدتی مرا شناخت. از من درباره درسی که میخواندم پرسید. نمیدانم چرا دلم سوخت. او هم میدانست من از همان روزگاری دلم سوخت که او ازان آه میکشید. خوب او امکانات مرابرای درس خواندن نداشت.
امروز دیدم داشت چفت و بست دکه را محکم میکرد برای سرمای زمستان.
کیک نجسش تمام شده بود. ویفر نادی داد بهمان. گفت فردا از همان کیک ها میآورد.
شبها خیلی سرد شده. داشت برای شبهای سرد زمستان دکه اش را آماده میکرد.
برچسبها: جامعه , دلنوشته , دوستان , شاید شعر , شهرم(قیدار) , میچسبد لامذهب
اینبار تو
اینبار میخوام به جای من تو بنویسی
تو هر موضوعی که میخوای
به هر کی که میخوای
با هر لحن و زبانی که میخوای
بنویس
برچسبها: وبلاگم
یاد آوری
چند روز بعد از انتخابات بود که یک ون سبز مخصوص گشت ارشاد در حال گذر از خیابان در تهران دیدم
حالم خیلی بد شد
مردم داشتن همینطوری بی تفاوت بهش نگاه میکردن و رد میشدن
امروز تو روزنامه خوندم قراره دوباره گشت ارشاد راه بیفته
یاد یه نوشتم تو وبلاگ قبلیم افتادم
.
.
.
نگاهی
بی هیچ اعتنایی حتی
به دختری که مرد
به ... که باخت
به اشک با آن پوستین زیبایش
به دامنی که هویت از پشت ان پیدا بود
نگاهی
نگاهی امیدوار به فردایی که هیچ چیزش پنهان نیست
امیدوار به انسانی که هیچ چیزش پیدا نیست
امیدوار
بی هییچ اعتنایی حتی