گمشده

آهاااای گمشده ای که هیچم پیدات نیست! عمری پیت نمیگردم.

باران!

بوی باران!
بعد از سه ماه!
زمین هم بو میکشد انگار.
خوش آمدی باران.

ربنا لا تزع قلوبنا.

سالها لحظه های قبل افطار را با صدای زیبا و بسیار نوستالژیک استاد شجریان در دعا ربنا سپری میکردم.
جزئی از عبادتم بود انگار.
امسال ولی همراه تمام کاستی های کشورم و دولتش، این نیز کم بود.
تاب نیاوردم.
گذاشتم اینجا (برای دانلود کلیک راست کرده و گزینه save target as را انتخاب کنبد) تا هم خودم بشنوم و همم شما.
تقدیم به تک تک لحظه های زیبایتان در این ماه.
التماس دعا.

یادروز

چندین صندلی جدید به اتاق اضافه شد و افراد به زور در یک اتاق کوچک جا شدیم. همه همدیگر را میشناختیم. دو شمع روی میز وسط اتاق میسوخت. شروع شد. گفتیم و گفتیم و گفتیم. از زمستان شروع کردیم. فردی که اولین بار بود میخواست آن را بخواند خواند. سردمان نشد. گفتیم حیف است از زمستان به آسانی گذشت. دوباره خوانده شد و ما هم گوش دادیم و زیر لب زمزمه کردیم. رسیدیم به شعر های جدیدتر. فردی از میراث گفت و شروع کرد: پوستینی کهنه دارم من یادگاری زنده پیر از روزگارانی غبار آلود سالخوردی جاودان مانند مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود مدتها بود فراموش کرده بودم چندی پیش کسی از پوستینی گفته که از نیاکانش، که البته از پدرش به ارث برده بوده. زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد برمیخاست. نمیدانم همه چون من تصاویر ذهنیشان جلوی چشمانشان بود یا نه. نمیدانم همه چون من در تاریخی که لمسش کرده بودند سیر کردند یا نه. نمیدانم. نمیدانم. اشعار یکایک خوانده شدند و هر یک ما را با تصاویر ذهنیمان با دردی تاریخی تنها گذاشتند. تکرار... تکرار... تکرار... نوزدهمین یادروز مهدی اخوان ثالث گرامی.

من معترفم!

چندی پیش در وبلاگ یکی از دوستان مطلبی راجع به یکی از همشهریانم را به نام دکتر نصیری دیدم. او را رییس حزب اعتماد ملی زنجان معرفی کرده بود و مهمترین ویژگیش را شرکت در مراسم تنفیذ حکم الف-نون (همینطوری دوست ندارم اسمش رو بیارم) عنوان کرده بود. مدتها بغض کردم. بی آنکه حرفی بزنم. دیروز نطق نماینده شهرم را در مجلس شنیدم. بی اراده با دوستانم روبوسی کردم در خیابان. این مرد را به خاطر بسپارید. اسمش: سید فاضل موسوی نماینده شهرستان خدابنده (قیدار) او دیروز نطقی در مجلس داشت. مجلس به کار معمولی خود مشغول بود. عده ای گوش میدادند. عده ای با همدیگر حرف میزدند و عده ای بیرون بودند. عده ای هم اصلا حضور نداشتند. سلامی کرد و شروع کرد. اجازه خواست تا کوتاه سخنی از معمار انقلاب، از اندیشه، راه و فرزندان ایشان بگوید که امروزه مورد حمله بسیار واقع میشوند. گوشها کمی تیز شد. بعضیها که اعتنایی نمیکردند گوش دادند. او هم ادامه داد: شهید رجایی، شهید باهنر! امروز اگر بودید، با شما چه میکردند؟؟! من معترفم، انقلاب حضرت امام، ثمره 1400 سال تلاش موحدین است. من معترفم، عده ای که در سال 42 و سال 57 با چه هجمه های ناجوانمردانه به امام (ره) حمله میکردند، امروز به بهانه حمایت از حکومت اسلامی که قبل از 57 یک سطر هم در مورد آن مطلب ننوشته اند، تیشه به ریشه این انقلاب میزنند. من معترفم، بسیاری از یاران نزدیک امام، امروز از دایره یاری انقلاب امام کنار گذاشت شده اند. همه به او گوش کردند. آنانی هم که بیرون بودند وارد شدند و گوش دادن و او ادامه داد: من معترفم، حرکت های آرام و عاقلانه مردم برای مهندسی انتخابات را چنان به بیراهه کشیدند که آدمی را به حیرت وا میدارد. براستی چرا چنین کردند؟ من معترفم در مبانی دین ما و حتی در حکومت های لائیک، اعتراف در حبس ارزشی ندارد. من اعتقاد دارم شایعاتی که در مورد دفن عده ای از کشته شدگان حوادث اخیر، اگر رسیدگی جدی نشود، برای مردم و دشمنان تبدیل به یقین خواهد شد. عده ای شاداب و حیرت زده شدند. (میگویم چرا.) و اندکی نیز شروع به ایجاد صداهای اعتراض آمیز کردند و او ادامه داد: من نمیدانم علت چیست و چرا دولت یک سیمای روشن از وضعیت اقتصاد، امنیت، مدنیت، بهداشت، مسکن، فرهنگ، اشتغال، روابط خارجی و ... نمیدهد اما مردم را خس و خاشاک مینامد. اینها از کجا سرچشمه میگیرد؟ به محض گفتن خس و خاشاک صداهای اعتراضی بیشتر شد. معترضان نمیدانستند چکار کنند. عده ای هم هنوز حیرت زده و خوشحال بودند و او باز هم ادامه داد:من معترفم... من معترفم... من معترفم... به خود بیاییم. به خود بیاییم . به خوی بیاییم که دیریست جریانی بجز جریان انقلاب در حال رشد است، اگر دیر بجنبیم او رشد خواهد کرد و نه من را میشناسد و نه تو ی .. را. کف زند و سوت زدند و هو کشیدند. در آخر بود که او درباره حوزه اتخابیه اش قصد داشت حرفی بزند که چند روستا مشکل جدی و اساسی «آب» دارد.جمله ای گفت: خدا را شکر که «شما» ظلم میکنید که بندگان خدا در این ماه رمضان شما را دعا کنند. هنوز تمام نکرده بود که صدایش قطع شد و صدایی دیگر گفت: وقت حضرتعالی تمام. والسلام علیکم و رحمه الله... . . . در این روزها که خیلی اعتراف ها توان نفس کشیدن را از آدم میگیرد. تو گفتی. تو هم اعتراف کردی. اکنون دیگر بغض گلویم را اذیت نمیکند. دیگر توان نفس کشیدنم بیشتر است. چرا که میدانم نماینده ی مردم شهر من که من هم جزئی از آنانم نیز اعتراف کرد. که خود را به نفهمی نزده باشد. که خود را به کوری و کری نزده باشد. گفت که بگوید این حرفها از «آب» هم مهمتر بود. بچه ها من اهل قیدارم. همان خدابنده معروف. نماینده من هم اوست... سپاس...

خوش خیال!

بیچاره آن چشمان خوش خیال مهربان. نگاه صامت مرا چه نوایی دارد!

به خونه جدید عمو خوش اومدی!

سلام. ازوقتی به فکر تغییر افتادم، دنبال یه خونه بهتر برای خودم میگشتم. خونه ای که هم جادارتر باشه و هم امکانات بهتری داشته باشه. گشتم و گشتم و گشتم تا اینجارو پیدا کردم. اولش نمیفهمیدم چی به چیه. اصلا توش گم شدم ولی یکم که گشتم تازه دیدم چقدر شبیه همونجاییه که میگشتم. حالا دیگه از بابت خونه خیالم راحته. البته خونه قبلیمو خراب نمیکنم تا اگه اینجا شبا خوابم نبرد، برگردم و جای قبلیم بخوابم.
امیدوارم توی این خونه بهتر بتونم ازتون پذیرایی بکنم.
خیلی خوش اومدید. سپاس. عموفیروز

درباره من

عکس من
اولش از یک عروسک شروع شد که گرچه اصلن وجود خارجی نداشت ولی من شبیهش بودم و اصلن احساس میکردم خود آن عروسک شده ام. معلم زبان انگلیسیم که البته اگر بخواهم شغلم را بگویم طراحی و عکاسی کار میکنم.

بشنوید