انتظار...
چه انتظاریست!
پسر دکّه چی در آستانه سرد زمستان...
.
.
.
خیلی وقتها بچه های سجاس را تا ایستگاه بدرقه می کنیم ، کنار ایستگاه، گوشه پیاده رو یک دکه هست.
هر از گاهی هوس چای میکنیم.
اکثرا سفارش با من است.
سه یا چهار لیوان چای با کیک نجس.
کیک نجس اصطلاح خودمان است که به آن کیک های حلقه ای بدون بسته بندی که غیر بهداشتی بودن از سر و رویشان میبارد میگوییم. (میچسبد لا مذهب!)
دکه چی را از قبل میشناختم. هم کلاسی دوران راهنماییم بود. او هم مرا معنادار میشناسد. به من میگوید استاد!
آنروزها درسش خوب نبود. من هم که با اینکه خودم نمره هایم خوب بود همیشه با آن ته کلاسی ها میگشتم.با او نیز آشنا بودم. بعد مدتی مرا شناخت. از من درباره درسی که میخواندم پرسید. نمیدانم چرا دلم سوخت. او هم میدانست من از همان روزگاری دلم سوخت که او ازان آه میکشید. خوب او امکانات مرابرای درس خواندن نداشت.
امروز دیدم داشت چفت و بست دکه را محکم میکرد برای سرمای زمستان.
کیک نجسش تمام شده بود. ویفر نادی داد بهمان. گفت فردا از همان کیک ها میآورد.
شبها خیلی سرد شده. داشت برای شبهای سرد زمستان دکه اش را آماده میکرد.
10 نظر:
خیلی وقتا از چیزایی که دارم خجالت می کشم اما کاریش نمی شه کرد...
inja chera farC neminV3!!!vaaa
begu az keyk najesash nigardare manam biaaammm...!!!yuhuuu
سلام
من بیشتر این موقع ها عذاب وجدان میکشم که قدر داشته هام رو نمی دونم .
اون دکه چی شبیه یکی هست که اول ابتدایی همکلاسیم بود
اسمش امین بود
بیچاره الان دیگه زنده نیست
عشق است کیک نجس با چای و مشاک و بچه ها!!!!!
یاددستفروش جلوی درمدرسه راهنمایی که میرفتم افتادم هنوزازسرکارکه برمیگردم میبینمش همونجوری بالباس کثیف ویه جعبه که توش پره ازلواشک وآلوچه های کثیف نشسته وبی حرکت بی تفاوت عابرین خیره شده امافقط من میدونم که این آلوچه های کثیف عجب مزه ای دارندبه قول شمالامذهب
گاهی واقعیتهای تلخ زندگی مثل شلاق توی صورت آدم میخورد!
اي بابا! كيك نيس كه رلت قنادي هاي راسته ي شانزليزس(لا مذهب)
دكه ها و دكه چي ها هميشه يه دنيا قصه ي ناگفته بودن.ياد همكلاسي هاي ته نشين بخير...
سلام
وااااااااای چقدر بد.
ولی همیشه چیزای غیربهداشتی مزه دارترن تا..... مگه نه؟
سلام.ازدکه گفتی ومرابازبه خاطرات گذشته بردی.اواخردهه پنجاه واوایل دهه 60 دکه ای بود درقیدار سابقازیبای ما .می دانی کجا بود؟دقیقا در مرکز شهر جلوی مسافرخانه شهر.دکه ای سبز رنگ که من خاطرات خوبی از آن دارم.دکه دکه روزنامه فروشی بود با حسن آقا که آن را اداره میکرد.روزهای سه شنبه هر هفته من کودکی دبستانی با صدای زنگ پایان مدرسه یکراست دوان دوان برای خرید کیهان بچه ها به دکه حسن آقا میامدم در سرما وگرما مجله دو سه تا بیشتر نمیامد وسالها یکی از مشتریانش من بودم .یادش به خیر حسن اقا ودکه سبز جراغ فرهنگ را روشن نگه داشته بودند.عمو فیروز باز مرا از این دورها بردی به خاطرات دهه های پیش قیداری که نقلی بود زیبا بود زندکی و هستی ما بود. به درود .ناشناس قیداری
امیدوارم که بیکار نمی مونم.
یه شغل خوب و دوست داشتنی با یه سری مشتریه اهل دل و کلی کیک نجس.
لامذهب...
ارسال یک نظر