همین دیروز بود انگار...کلاس دوم 3...نیمکت دوم کمی جلوتر از شوفاژ...طبقه دوم...مدرسه آیت الله خامنه ای.
همان مدیر و همان معاون و همان معلمها در دفتر با همان ترکیب نشستن در دفتر...فقط یکی از معلم ریاضی های آن موقع، ناظم شده
بعد از سالها دوباره ازهمان دروازه گذشتم. با همان استرسی که وقتی میدیدم بچه ها صف ایستاده اند و من دیر رسیده ام
ولی اینبار از کنار صف با همان بی اعتنایی معلمهایم گذشتم و وارد دفتر شدم. بیشتر از همه معلم ریاضیم شکه شد... آقای احمدی سال بعد بازنشسته میشود. اصلا عوض نشده بود. دست دادم با همه معلم هایم و نشستم کنارشان!... همگی لبخند زدیم
کلاس دوم 3
کمی ترتیب میزها عوض شده
این بالا هم جایی برای میز معلم ساخته اند
بیشتر دوست دارم ایستاده باشم و اگر خسته شدم کنار بچه ها روی نیمکت بنشینم
تخته سیاه هم که وایت برد شده
خوبیش این است که هنوز کتاب زبان ها از واژه بلکبرد استفاده میکنند
آن بچه جای من نشسته... چقدر شبیه من است... شبیه آن روزهایم... یعنی من هم شبیه آقای عبدی شده ام؟!! باید خودم را معرفی کنم
Hello! I'm Soleyman Mohammadi
Your English teacher
...
4 نظر:
سلام
چه حس قشنگی داشته .حالا راستش رو بگو نسبت به اونی که جای تو نشسته توجه خاص تری نداری؟!
سلام
چه تجربه سنگینی
اولین بار وقتی بعنوان سخنران به مدرسه ام دعوت شدم چیزی شبیه همین حس رو تجربه کردم
اما واقعا معلم بودن سخته ها
موفق باشی
امیدوارم استاد بشی و به جاهایی که لایقشی برسی
سلام اگه من همین امروز قرار بشه توی مدرسه ابتداییام سمتی رو به عهده بگیرم مطمعنم نمیرم تو دفتر بشینم اونجا به نظرم هنوزم اخر دنیاس ! واقعا تجربتون خیلی شیرین بوده که جای معلماتون وایسین این زندگی هم عجیبه ها انگار هر کدوممون تو یه داستان بلند زندگی میکنیم !
هه هه... پس چی که شبیه آقای عبدی شده ای!
ولی خداییش حس غریبی داره!
وای یه هو چقدر دلم تنگ شد!!!!
ارسال یک نظر