من یک معلمم: رحیم عباسی

این پسرک رحیم عباسیست.

مثل سگ دوستش دارم.

دلم برایش تنگ شده. مطمئنم کل تابستان هم دلم برایش یک ذره خواهد شد.

از وقتی وارد ده­شان می­شوم تا وقتی که از آن­جا بیرون می­آیم، منتظرم تا او را در حالت­های مختلف ببینم.

همیشه یک زنجیر بزرگ همراه دارد که با آن بچه­های دیگر را اذیت می­کند. بعضی اوقات زنجیرش به نفع چاقو یا قمه کنار می­کشد. قد نسبتا کوتاهی دارد و چشمانی پر از انرژی و شیطنت!

شلوغ کاریهایش هیچ وقت اذیتم نمی­کند. چون همیشه­ نوعی بچگانگی و معصومیت با خود دارد.

پسر ساده و با مرامی است.

تعادل روانی بسیار کمی دارد. عصبانی که می­شود باید پیش خودت نگهش داری تا آرام شود وگرنه کل مدرسه را ویران می­کند. با من خیلی دوستیم. همیشه وقتی با او حرف می­زنم (چه ترکی و چه فارسی و چه انگلیسی) جواب­های کوتاه ترکی همراه با خجالت می­دهد.

لپ­های خیلی نازی دارد. بار­ها دلم خاسته لپ­هایش را تا حد گریه بکشم.

تمام معلم­ها و مدیر را بیچاره کرده(و البته خود من را). به هیچ وجه درس بلد نیست. اسمش را هم به فارسی بلد نیست بنویسد. اما مهارت فوق­العاده­ای در تقلب دارد. چه شفاهی و چه کتبی.

قبل عید بود که گویا یکی از معلم­ها تنبیهش کرده بود. فردای آن روز من کلاس روبه روی دفتر، برای سوم دختران تدریس می­کردم که صدای فحش­های خیلی رکیک رحیم کل کلاس را پر کرد.

این­جور موقع­ها بهترین عکس­العمل نشنیدن است چون اگر قرار باشد بشنوی باید کاری بکنی و برای آن فحش­ها هیچ کاری نمی­شد کرد. حتی تنبیه هم دیگر درست نمی­کرد. اما صدا آن­قدر بلند و واضح بود که نمی­توانستم نشنوم.

از پنجره بچه­های دیگر را می­دیدم که دارند تشویقش می­کنند که رکیک­تر و بلند­تر فحش دهد. او هم هر چه می­توانست و بلد بود مدیر و همان معلم را فحش داد.

مطمئن بودم آن معلم هیچ وقت از روی عصبانیت کسی را تنبیه نکرده و اگر هم تنبیهی بوده دیگر راهی به جز آن برایش نمانده بوده و البته باز مطمئنم، همه آن تنبیه هم کاملا نمایشی بوده.

اعصابم آنقدر خورد شد که دیگر هیچ صدایی نشنیدم. زنگ تفریح که شد، تازه فهمیدم پدر رحیم هم مدرسه بوده و همه آن­ها را می­شنیده! گویا رحیم هم آرام شده بوده و در حیاط داشت فوتبال بازی می­کرد.

وارد دفتر که شدم دیدم پدر رحیم دارد شیرینی می­خورد و قهقهه می­زند. بدون سلام نگاهش کردم و پرسیدم که حرف­های پسرش را شنیده یا نه. که بسیار تند جوابم را داد که به من چه ربطی دارد و مگر مرا فحش داده و مگر من وکیل آن معلمم و هر وقت من را فحش داد بیایم و حرف بزنم. من که آرام گوش می­کردم شروع کردم آن­قدر بلند در دفتر داد می­زدم که همه بچه­ها دور دفتر جمع شدند. تا می­توانستم صدایم را بلند کردم که خود رحیم هم بشنود، یعنی چه که به من چه ربطی دارد. پسرت آمده همه کس و کار یک معلم را فحش داده و هر چه از دهانش در می­آمده به یک معلم گفته و تو هم این­جا نشسته­ای شیرینی می­خوری. برو خدایت را شکر کن که من نبودم وگر نه کل خانواده­تان را از ده بیرون می­کردم و ... کلی رجز که اگر یکبار دیگر از دهان بچه تو یا هر بچه دیگری کوچک­ترین حرف رکیکی بشنوم ال می­کنم و بل می­کنم...

چون اصولا خیلی کم عصبانی می­شوم، هم مدیر و هم همه معلم­ها و هم همه بچه­ها جیکشان هم در نمی­آمد. در را بستم و از دفتر خارج شدم. می­دانستم رحیم به این حرف­های من عادت دارد ولی مثل این­که پدرش خیلی ترسیده بود، آمد برای معذرت­خواهی که من گفتم بروید از همان معلم معذرت بخواهید.

بعد عید فهمیدم رحیم قبل از این­که حکم اخراجش امضا شود ترک تحصیل کرده و الآن دارد در تهران کارگری می­کند.

نمی­دانم پسرکم وادار به انجام چه کاری شده است.

آن پسرک وحشی دوست داشتنی من!

.

.

..........................................

نوشته دیگر امروزم: مرثیه

نوشته­های مرتبط با رحیم: (من یک معلمم 4) (من یک معلمم 7) ( فلش کارت)

پ.ن: عکس از کارگاه یک روزه عکس در فرهنگسرای اشراق قیدار است که منتخبی از بچه­هایم را نیز آورده بودم. همه هفت نفر از بچه­هایم هستند. وسطی رحیم است.

مرثیه

بگیریدش.

زندانیش کنید.

بزنیدش.

چشمانش را در بیاورید.

خونش را بریزید.

تکه تکه­اش کنید.

بسوزانیدش.

خاکسترش را بر باد دهید.

سینه­ی من سالهاست پر از او شده.

او را زندگی خواهم کرد.

آزادی.

توجه توجه

.

.

.

.......................................................

بعد نوشت:

این اطلاعیه هیچ ربطی به من ندارد.

فقط دیدم و کلی خندیدم.

گفتم شما هم بخندید.

ارزش یکبار از اول تا آخر خواندن را دارد.

نعره

نعره سر خواهم داد.

آرام؟!!

نعره که دیگر طناب دار نیست که آرام سر دهم.

نعره را همان­طور که من می­گویم سر می­­دهم.

طناب دار را هر جور تو گفتی...

.

.

.

......................................................

پ.ن: حالم آنقدر هم بد نیست.

سرم خیلی شلوغ شده.

کاش این هفته زودترتمام می­شد و من می­توانستم باز عموفیروز باشم.

پ.ن 2: برای مطلب قبلیم جواب کامنت هایی نوشتم. البته برای آن­هایی که جوابی داشتم. نگاهی بیندازید.

پ.ن 3: خرداد بخیر.

من یک معلمم: آخرین روز

از بدو ورودم به مدرسه متوجه حس و حال عجیب بچه­ها شدم.

کلاس سوم پسرانه همیشه خلوته. همیشه دو سه نفری هستن که یا کار دارن و نمی­تونن بیان مدرسه و یا اصلن حوصله مدرسه ندارن. دو نفری همیشه خواب آلودن و به خصوص از وقتی رحیم عباسی ترک تحصیل کرده دیگه رسمن کلاسشون سوت و کور شده. برای من که جای خالی رحیم با تمام اذیت­هایی که برام داشت همیشه اون میز آخر کنار بخاری خالیه.

وارد کلاس سوم دختران که شدم همه شاد بودن. خودشون حرف فروغ رو پیش کشیدن و یکی یکی شعرایی رو که حفظ کرده بودن برام خوندن. پر از لحن یکنواخت روخوانی دانش­آموزی. پر از آرامش! هیچ وقت شعر­های فروغ رو با اون معصومیت نشنیده بودم. خیلی ذوق کرده بودم.

بعد شعر خوانی، کمی یاد خاطرات کردیم و من هم بالای منبر رفتم. از خاطرات امسالمون می­گفتم که کدوم قسمتاش برای من جالب بود. کم کم می­تونستم قطره­های اشک رو تو چشاشون ببینم. توی زنگ تفریح بود که فهمیدم کل روز رو، دخترای سوم راهنمایی یا داشتن گریه می­کردن و یا داشتن اونایی رو که گریه می­کردن دلداری می­دادن. برام خیلی عجیب بود. تا جایی که من از دوران راهنمایی خودم یادم میاد هی داشتیم روزشماری می­کردیم که مدرسه تموم شه و راحت بشیم. ولی ازونجایی که یه همچین حسی رو آخرین روزای دانشگاه تجربه کرده بودم می­تونستم بفهممشون.

کلی دفتر خاطرات با طرح جومونگ و سوسانو و آیشواریا رای اومد دستم که براشون یادگاری بنویسم و چقدر کار سختی بود.

کلاس دوم مثل همیشه خنده بیشتری داشت. هم من هم بچه ها. هم فروغ خوندیم هم انشا نوشتیم و هم زبان خوندیم.

یه جورایی احساس می­کردم بچه های بخصوص سوم دختران منتظر یه اتفاقی هستن. این انتظارشون اذیتم می­کرد.

سوار ماشین شدم و با لبخندی که به عنوان خداحافظی به بچه­های در حال بیرون رفتن می­دادم منتظر شدم تا در رو باز کنن.

یکی از همون سومیا اومد کنار پنجره تا یه چیزی بهم بگه. ترس داشت از سر و روش می­بارید. دستاش می­لرزید. شیشه رو دادم پایی.

- آقا می­شه یه چیزی بهتون بگم؟

نمیتونستم حدس بزنم چی می­خواد بگه ولی ازونجایی که دختر کم حاشیه­ای بود با تکون دادن سر و لبخند قبول کردم.

- آقا ... دو ساله شما رو دوست داره. حالا شما چی می­گین؟

من یخ زده بودم. توی مدرسه اولین اشتباه رفتاری از معلم مساوی آخرین فرصت معلمی توی اون مدرسه است. همیشه خودم رو آماده رفتارای پیش­بینی نشده می­کنم. ولی با این حال...

سال پیش هم یه همچین قضیه­ای (ولی نه به این شدت) توی همین کلاس پیش اومده بود. البته با این تفاوت که ... به خودش جرأت نداده بود انقدر مستقیم عمل کنه و فقط به مدیر با گلایه گفته بود بچه­ها می­گن من و آقای محمدی قراره با هم ازدواج کنیم!

من هم اولین جلسه بعد شنیدن این خبر انقدر تند با همشون برخورد کرده بودم و بهشون فهمونده بودم که اصلا فکر این چیزا رو هم از ذهنشون خارج کنن، که بعد اون، همه خیالشون از من و خودشون راحت بود.

همه بچه ها و خود ... هم واستاده بودن تا جواب منو بشنون. درس ... بهترینه. حداقل تو درسایی که با من دارن خیلی خوبه. مطمئن بودم جواب من قراره تو همه امتحانا تش تأثیر بذاره.

جواب دادم:

- ... بیجا کرده با تویی که همچین پیغامی برای من آوردی.

محکم گاز دادم و از پیششون رفتم.

.

.

.

...........................................

پ.ن: از تمام دوستای عزیزم بابت اینکه نمیتونم بهشون سر بزنم معذرت میخوام.

اینروزا یکم زیادی حالم بده.

برمیگردم...

پ.ن: از دو تا دوست عزیزم که برای بچه هام از اون راه دور کتاب فرستادن بی نهایت ممنونم.

کتابی برای سیاستگذاری

"خدا گذشتگان را بیامرزد وقتی می­خواستند خانمشان را صدا بزنند کنایتا چیزی می­گفتند که نامحرم اسم زنشان را نشنود، مثلا به عنوان مادر یکی از بچه­ها او را صدا می­زدند. کجایند ببینند و تماشا کنند که زن آرایش کرده، با نیمه روسری دوش به دوش مردان در کوچه و خیابان راه می­روند و مردها به حساب خودشان مردانگی هم می­کنند که با خانم آنچنانشان در خیابان جلو چشم­های هوسران قدم میزنند.

اگر اسلام گفته مسجد زن همان خانه اوست نمی­خواهد بگوید زن در خانه زندانی شود می­خواهد بگوید زنان زنان شما برای مسائل غیز ضروری از خانه بیرون نروند، این کرامت بخشیدن به زن در اسلام است. اسلام کرامت زنان را خاستار شده است همراه با غیرت مردان.

زن بسان گل بود در باغ گلزار جهان

مرد او اندر مثل باشد چو مرد باغبان

باغبان باید که دیواری کشد بر دور باغ

تا گلش ایمن شود از دستبرد این و آن

ورنه می­باید ببیند با دو چشم خویشتن

غنچه ناموس خود را در کف بیگانگان"

منبع: یعقوبی ابوالقاسم، "هشدارها از نگاه آیات و روایات(1)، قم: اجر، 1386، ص 96.

این کتاب را تصادفا ورق زدم. رویش نوشته بود:

شورای سیاستگذاری ائمه جمعه، ویژه کتابخانه منزل امام جمعه.

برایم جالب بود.

من یک معلمم: نامه فردی از جنس خودم

نامه از فرزادکمانگر

نامه ی فرزاد کمانگر(آموزگار اعدام شدهءکرد ) به دانش آموزانش

بچه ها سلام،

دلم برای همه شما تنگ شده، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم، با شما میخندم و با شما میخوابم. گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را میگیرد.

کاش میشد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی مینامیدیم، و خسته از همه هیاهوها، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی میسپردیم، کاش میشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب» و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت، کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات، زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقسیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند، پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش- همان همکلاسی پرشورتان- را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد.

کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد دست در دست هم میرقصیدیم و میرقصیدیم و میرقصیدیم.کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد، کاش میشد باز پای ثابت حلقه “عمو زنجیربافدختران کلاس اول میشدم، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید.

میدانم بزرگ شده اید، شوهر میکنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود، راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از «خاک فراموش شده خدا» به دنیا نمی آمدید، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن» برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید. دختران سرزمین اهورا! فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید.

پسران طبیعت آفتاب! میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید، بخوانید و بخندید چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته، اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید.

رفیق، همبازی و معلم دوران کودکیتان

فرزاد کمانگرزندان رجایی شهر کرج

1386/9/12

.

......................................

پ.ن: چقدر من این نامه را فهمیدم!

پراکنده های اردیبهشتی

برای این روزهایم.
روزهایی پر از تب.
پر از درد.
پر از فکر یک بازجویی دو ساعت و چهل و پنج دقیقه ای برای یک حمل دوربین که لنزش هم شکسته! و هیچ عکسی هم گرفته نشده! برای قانون جدید(! ) نانوشته ات درباره حمل دوربین حرفه ای که فیکس برقی! (به قول خودمان میشود همان فوکوس اتوماتیک!) دارد!
پر از پریشانی.
برای این روز به خصوص.
من کادوی تولدم را و کادوی روز معلمم را با اعدام همکار معلمم گرفتم.
باز هم کمی به بدهی هایم اضافه شد.
مینویسم در حساب دفتریم.
روزی حسابش میکنیم...
.
.
.
نام فروغ را که حذف کنی.
سپاست میگویم.
تلنگرم میزنی برای فردای بچه هایم فکری بکنم.
اینبار به جای کتابخانه مدرسه ام.
اندک پولی را که برای کتابخانه مدرسه مان جمع کرده بودیم، مجموعه اشعار فروغ را برای تمام دخترکانم در مدرسه هدیه خواهم داد.
به همه شان هم گفتم، اگر کسی برایم یک شعراز فروغ از بر بخواند، دو نمره در درس زبان انگلیسی شان هدیه خواهم داد؛ بی حساب.
حالا تو هی اسم پاک کن و مرا به کار وادار کن! مردک!
امروز از آن تو باشد.
فردا را من میسازم...
.
.
.
بیست یکم اردی بهشت ماه. یازدهم ماه می.
روز تولد من!

مترسکی

مزرعه که من باشم...
هجوم کلاغ ها را خیالی نیست.
مترسک که تو باشی...
حرف های در گوشیت را با کلاغ ها چه کنم؟!!
.
.
.
............................
بی ربط: اینروز ها سرو کارمان همه اش با مترسک است. مخصوصا که تئاتری مترسکی هم اجرا خواهیم کرد.
فردا...
روز تئاتر.

درباره من

عکس من
اولش از یک عروسک شروع شد که گرچه اصلن وجود خارجی نداشت ولی من شبیهش بودم و اصلن احساس میکردم خود آن عروسک شده ام. معلم زبان انگلیسیم که البته اگر بخواهم شغلم را بگویم طراحی و عکاسی کار میکنم.

بشنوید