مرثیه

بگیریدش.

زندانیش کنید.

بزنیدش.

چشمانش را در بیاورید.

خونش را بریزید.

تکه تکه­اش کنید.

بسوزانیدش.

خاکسترش را بر باد دهید.

سینه­ی من سالهاست پر از او شده.

او را زندگی خواهم کرد.

آزادی.

7 نظر:

دونا ۱۰/۳/۸۹ ۱۰:۳۷ قبل‌ازظهر  

آزادي!
چقدر به نام تو خط خورده باشد آدمي خوب است؟

نيماسهند ۱۰/۳/۸۹ ۱۲:۰۳ بعدازظهر  

آزادي اصلا خيابان نيست كه دو طرفه باشد.
عاشق اين جور پستاتم حس نظر گذاشتن واسه هيكي رو نداشتم ولي اين نوشتت انگولك كرد.
دلم برات تنگ شده خيلي خيلي

مهتا ۱۰/۳/۸۹ ۱۲:۳۷ بعدازظهر  

چیزی که هیچ دیکتاتوری هنوز نتونسته غریزه داشتنش رو از بعضی ها بستاند

ماتیلده ۱۰/۳/۸۹ ۱۲:۴۳ بعدازظهر  

این جا که میام همیشه خودمو آماده می کنم برای دردی که قراره توی تنم تازه شه. و همیشه این اتفاق میفته.
نتیجه نوشت: خیلی پستی که دردمندم می کنی.
پی نوشت: عجیب خوشحال شدم دیدمت.
دیر نوشت: اون دانش آموز حق داشته دوست داشته باشه؛ اونم اینقد زیاد.
زن نوشت: به دونا هم گفتم. به دانش آموزات حسودیم شد. یه معلم ادبیات فارسی داشتیم؛ شعر داروگ را بلد نبود بخونه.

ناشناس ۱۰/۳/۸۹ ۳:۰۴ بعدازظهر  

جزئی از جسم و روحم شده
باهم می میریم

عموفیروز ۱۰/۳/۸۹ ۴:۳۳ بعدازظهر  

برای دونا:
خوب بود. ازین نوشته هایی که موسیقی دارن خوشم میاد.
..................
نیماسهند:
پس کی میای اون دست راستتو بذاری رو پیشونیت و با تأکید بگی: "انصافا"
فقیرتم مرد!
..................
مهتا:
اوهوم!
..................
ماتیلده:
نتیجه نوشت: من هیچ دفاعی به اتهام پست بودنم ندارم و این اتهام رو با تمام بزرگیش قبول میکنم.
پی نوشت: منم واقعا خوشحال شدم. روز خوبی بود. سپاس.
دیر نوشت: واه واه واه! الان من چی بگم؟!!
خیلی پستی.
زن نوشت: به دونا هم گفتم. ممنون از مهرت.
..................
مرتضی:
می میریم.

نینا ۱۲/۳/۸۹ ۱:۰۰ بعدازظهر  

آخرش دلم رو شکوند آن پسرک وحشی دوست داشتنی حال کجا در حال له شدن است

درباره من

عکس من
اولش از یک عروسک شروع شد که گرچه اصلن وجود خارجی نداشت ولی من شبیهش بودم و اصلن احساس میکردم خود آن عروسک شده ام. معلم زبان انگلیسیم که البته اگر بخواهم شغلم را بگویم طراحی و عکاسی کار میکنم.

بشنوید