من یک معلمم: آخرین روز

از بدو ورودم به مدرسه متوجه حس و حال عجیب بچه­ها شدم.

کلاس سوم پسرانه همیشه خلوته. همیشه دو سه نفری هستن که یا کار دارن و نمی­تونن بیان مدرسه و یا اصلن حوصله مدرسه ندارن. دو نفری همیشه خواب آلودن و به خصوص از وقتی رحیم عباسی ترک تحصیل کرده دیگه رسمن کلاسشون سوت و کور شده. برای من که جای خالی رحیم با تمام اذیت­هایی که برام داشت همیشه اون میز آخر کنار بخاری خالیه.

وارد کلاس سوم دختران که شدم همه شاد بودن. خودشون حرف فروغ رو پیش کشیدن و یکی یکی شعرایی رو که حفظ کرده بودن برام خوندن. پر از لحن یکنواخت روخوانی دانش­آموزی. پر از آرامش! هیچ وقت شعر­های فروغ رو با اون معصومیت نشنیده بودم. خیلی ذوق کرده بودم.

بعد شعر خوانی، کمی یاد خاطرات کردیم و من هم بالای منبر رفتم. از خاطرات امسالمون می­گفتم که کدوم قسمتاش برای من جالب بود. کم کم می­تونستم قطره­های اشک رو تو چشاشون ببینم. توی زنگ تفریح بود که فهمیدم کل روز رو، دخترای سوم راهنمایی یا داشتن گریه می­کردن و یا داشتن اونایی رو که گریه می­کردن دلداری می­دادن. برام خیلی عجیب بود. تا جایی که من از دوران راهنمایی خودم یادم میاد هی داشتیم روزشماری می­کردیم که مدرسه تموم شه و راحت بشیم. ولی ازونجایی که یه همچین حسی رو آخرین روزای دانشگاه تجربه کرده بودم می­تونستم بفهممشون.

کلی دفتر خاطرات با طرح جومونگ و سوسانو و آیشواریا رای اومد دستم که براشون یادگاری بنویسم و چقدر کار سختی بود.

کلاس دوم مثل همیشه خنده بیشتری داشت. هم من هم بچه ها. هم فروغ خوندیم هم انشا نوشتیم و هم زبان خوندیم.

یه جورایی احساس می­کردم بچه های بخصوص سوم دختران منتظر یه اتفاقی هستن. این انتظارشون اذیتم می­کرد.

سوار ماشین شدم و با لبخندی که به عنوان خداحافظی به بچه­های در حال بیرون رفتن می­دادم منتظر شدم تا در رو باز کنن.

یکی از همون سومیا اومد کنار پنجره تا یه چیزی بهم بگه. ترس داشت از سر و روش می­بارید. دستاش می­لرزید. شیشه رو دادم پایی.

- آقا می­شه یه چیزی بهتون بگم؟

نمیتونستم حدس بزنم چی می­خواد بگه ولی ازونجایی که دختر کم حاشیه­ای بود با تکون دادن سر و لبخند قبول کردم.

- آقا ... دو ساله شما رو دوست داره. حالا شما چی می­گین؟

من یخ زده بودم. توی مدرسه اولین اشتباه رفتاری از معلم مساوی آخرین فرصت معلمی توی اون مدرسه است. همیشه خودم رو آماده رفتارای پیش­بینی نشده می­کنم. ولی با این حال...

سال پیش هم یه همچین قضیه­ای (ولی نه به این شدت) توی همین کلاس پیش اومده بود. البته با این تفاوت که ... به خودش جرأت نداده بود انقدر مستقیم عمل کنه و فقط به مدیر با گلایه گفته بود بچه­ها می­گن من و آقای محمدی قراره با هم ازدواج کنیم!

من هم اولین جلسه بعد شنیدن این خبر انقدر تند با همشون برخورد کرده بودم و بهشون فهمونده بودم که اصلا فکر این چیزا رو هم از ذهنشون خارج کنن، که بعد اون، همه خیالشون از من و خودشون راحت بود.

همه بچه ها و خود ... هم واستاده بودن تا جواب منو بشنون. درس ... بهترینه. حداقل تو درسایی که با من دارن خیلی خوبه. مطمئن بودم جواب من قراره تو همه امتحانا تش تأثیر بذاره.

جواب دادم:

- ... بیجا کرده با تویی که همچین پیغامی برای من آوردی.

محکم گاز دادم و از پیششون رفتم.

.

.

.

...........................................

پ.ن: از تمام دوستای عزیزم بابت اینکه نمیتونم بهشون سر بزنم معذرت میخوام.

اینروزا یکم زیادی حالم بده.

برمیگردم...

پ.ن: از دو تا دوست عزیزم که برای بچه هام از اون راه دور کتاب فرستادن بی نهایت ممنونم.

23 نظر:

ناشناس ۳۰/۲/۸۹ ۱۲:۱۸ بعدازظهر  

عشق طعم دلنشینی دارد....ماه لی لی

شادي باقي ۳۰/۲/۸۹ ۲:۰۵ بعدازظهر  

دلم گرفت

ناشناس ۳۰/۲/۸۹ ۳:۱۰ بعدازظهر  

وقتی تعریفات رو از مدرسه و کلاس و اینا میگی به خودم میگم واقعا ما هم همچین روزایی داشتیم آیا؟
ما هم آیا کلاس اول و دوم و سوم و ... رو پشت سر گذاشتیم؟
انگاری همچین روزایی مال یه دنیای دیگه بوده که رفته و تموم شده و ما هم مردیم !

لعنت به این بزرگ شدن ! لعنت !

عمو جون چرا دل بچه رو میشکونی؟ ها ؟ :d

مژگان ۳۰/۲/۸۹ ۸:۳۴ بعدازظهر  

سلام
اولش اینقدر شیرین بود داشتم خاطراتم رو مرور می کردم دوره راهنمایی رو دبیرستان کلا روزای آخرسالم رو.
آخرش واقعا هنگ کردم به مدل تعجب خودت هااا!!
اما حس می کردم این روزا خیلی خوبی چرا؟!

پلپلک ۳۰/۲/۸۹ ۸:۵۵ بعدازظهر  

سلام /اگه خوت دختر بودی و تو یه شهرستان کوچیک یه آقای جوون شهری تر از خودت معلم زبانت بود خدایی عاشقش نمیشدی؟ما تو سالای دبیرستان این تجربه رو داشتیم اتفاقا هم ون اقای جوون معلم زبانمون بود معلمی که با همه دذبیرای پیرو پاتالمون فرق میکرد اخر ش هم یکیاز بچه های تک کلاسمون بد جوری دل بستش شد جالبه اون وقتا به نظرمون خیلی باحال میومد اما سالها بعد که یه بار تو خیابون دیدمش دیگه اصلانم باحال به نظر نمیومد!اینم با گذر زمان حل میشه..

سمیرااااا ۳۰/۲/۸۹ ۱۱:۱۲ بعدازظهر  

خیلی فکر کردم چی بنویسم.ولی ..
این حس قشنگ دوست داشتن و عاشق شدن گاهی وقتاکه زودرس می شن، واویلا می شن تا رسیده بشن. دختره که گناهی نداره. به قول مادرم: دله که باید دل ببره، گونی که نیست گِل ببره.
تابستون خوبی داشته باشی.

آرش رحیمی پور ۱/۳/۸۹ ۱۲:۰۰ قبل‌ازظهر  

سلام.این روزها حس غریبی دارم رفیق...
خرداد ماه غریبی شده...
غریب تر از روزگاری که توش دست وپامیزنیم

ناشناس ۱/۳/۸۹ ۱۱:۳۸ قبل‌ازظهر  

الاهی ی ی ی ی ی...چرا دل دختر مردم رو میشکنی ها ها ها ها ؟ نمیگی یکی با ابجی خودت همینکارو میکنه!؟!؟ )نه خوشم اومد الحق که داداش خودمی...

نیماسهند ۲/۳/۸۹ ۹:۲۵ قبل‌ازظهر  

عاشقتم.همین

دونا ۲/۳/۸۹ ۱۰:۲۰ قبل‌ازظهر  

نظر دادن تو بلاگ اسپات سخته


ولي خيلي جوونيا
خوب يه كم حق دارن، هرچند بيش از حد احساسي بودن دخترا هميشه آزارم ميده.

هادی ۲/۳/۸۹ ۱۱:۵۸ قبل‌ازظهر  

ای بابا جواب مثبت میدادی یه کم حال میکردیم دور هم!
روز آخر روز سختیه! اما شیرینی خاص خودشو داره!
کاش من هم معلم بودم!

ایستگاه ۲/۳/۸۹ ۱۲:۰۲ بعدازظهر  

عمو معلم عزیز روزها و لحظه های نابی رو سپری میکنی قدر همه اینها رو بدون
امیدوارم حالت هیچوقت بد نباشه!

ناشناس ۳/۳/۸۹ ۱:۱۶ قبل‌ازظهر  

مراقب خودت باش....
نقاشچی باشی

زهرا ۳/۳/۸۹ ۲:۵۷ قبل‌ازظهر  

سلام
یه سوال دارم
نظرت به عنوان یه معلم،برادر در مورد اون دختر چی بوده؟
مثلا میگفتی فلانی شیطونه فلانی با نمکه نظرت در مورد اون قبل از خواستگاری و بعدش چیه؟

جوابم رو بده تا بعد بهت بگم چرا این سوال رو پرسیدم.

مادنا ۳/۳/۸۹ ۳:۳۰ بعدازظهر  

من احساس می کنم کسی که واقعا عاشق باشه هیچ وقت از ترس اینکه طرف مقابلش قبولش کنه یانه وامکان اینکه برای همیشه اونواز دست بده هیچ وقت عشقشو ابراز نمی کنه وبرای همین فکر می کنم این احساس عشق نیست که به وجود اومده و فقط یه دوست داشتن ساده است که وقتی مدرسه تموم شد اونم تموم میشه یا حداقل یک ماه طول بکشه.
امیدوارم حالت زود خوب بشه.

هادی ۵/۳/۸۹ ۱۱:۳۴ قبل‌ازظهر  

یه وبلاگ پیدا کردم به اسم راننده تاکسی
همون چیزیه که من میخواستم باشم!!
نشد دیگه!
همین رو میریم تا آخر
ولش کن!

ناشناس ۵/۳/۸۹ ۵:۵۲ بعدازظهر  

عمو دلم برات تنگ شده...
دقیقا" روزای بدیه.
ازاین اتفاقات هم زیاد تو مدرسه ها می افته بیخیلی.

پنجره(سابق)

FASAANEH ۶/۳/۸۹ ۱۰:۵۹ قبل‌ازظهر  

آقا معلم ِ خوشتیپ و دلربا! چرا دیگه نمی نویسی؟

سارا (سیاه مشق) ۷/۳/۸۹ ۱۰:۵۷ بعدازظهر  

سلام عموجان
ببخش اینقدر دوستان بدقولی کردن و هی امروز و فردا کردن که زمان برگشت من رسید و نتونستم کتاب ها را بفرستم. حدودا یک ماه دیگه خواهرم از سفر برمیگرده و قرار شد کتاب ها را بفرسته. یه کارتون کوپیک از کتاب های خودم را آماده کردم و گذاشتم کنار اتاقم که برات بفرسته.

سارا (سیاه مشق) ۷/۳/۸۹ ۱۱:۰۱ بعدازظهر  

آخی طفلکی دخترک. حسش را درک می کنم. دخترهای راهنمایی و دبیرستان همینطورین دیگه. خیلی بهش فکر نکن. شاید یه مدت نبینه یادش بره شایدم یادش نره.

عموفیروز ۸/۳/۸۹ ۴:۱۸ قبل‌ازظهر  

برای neopersia:
1. محض رضای خدا یک اسم فارسی برای خودت انتخاب کن.
2. مجبور بودم میفهمی؟!!
................
مژگان:
چون این روزا خیلی بدم.
................
پلپلک:
اگه قراره سالها بعد وقتی منو تو خیابون دیدن مثل تو برخورد کنن که اصلن نمیخوام حل شه...
................
سمیرااا:
حالا این کدوم دله که دل برده؟!!!
مرسی...
................
ناشناس:
من داداش کدوم ناشناسم؟!!!
................
نیما سهند:
عاششششقمی؟!!
................
دونا:
بدون اینکه از علایقت حرف بزنی از نگاه اولی که دیدمت تونستم حدس بزنم.
خوف بودی خوب!
ترسیدم یهو منم بزنی.
یکم مهربون تر باش با دوست من!
البته میدونم به قول ابی: قلب تو قللب پرنده پوستت اما پوست شییییر...
...............
هادی:
یادم نبود تو دلت عروسی میخواد. هنوزم دیر نشده ها!
دختر خوبیه.
هماهنگ کنیم بریم خاسگاری؟؟؟
کاش تو هم یه معلم بودی...
................
ایستگاه:
حالم بده. خرااابه...
................
نقاشچی باشی:
مرسی. البته تو نیز...
................
زهرا:
1: نظرم به عنوان یه معلم میخوای یا برادر؟
2. چه زود تمومش کردی قضیه رو! خاستگاری چیه؟!!!
3. اما نظرم در مورد اون دختر:
فلانی نه شیطونه و نه با نمک.
یه شاگرد زرنگه که من هم چون زرنگه حساب بیشتری روش باز کردم. توی جامعه و محیط خیلی خیلی بسته ای هم که زندگی میکنه تا به حال حتی نتونسته از یه جنس مخالف اسم کوچیک خودشو بشنوه(من بچه ها رو با اسم کوچیکشون صدا میزنم.).
حالا زده و توی این محیط یه معلمی دیوونه ای به پستش خورده که شاید خیلی با بقیه که حتی تصورش رو میکرده فرق داشته. حتی شاید از آرمانی ترین تصویری که از یه جنس مخالف هم برای خودش ساخته بوده بالاتر بوده(تعریف از خود نیستا. تصویر آرمانی اون دختر خیلی ابتدایی بوده).
طبیعتا انتظار به وجود اومدن این حس نه فقط تو تون دختر، بلکه اکثر دخترای دیگه بالاست.
من هم هیچ مشکلی با اون حس ندارم و قطعا بهش احترام میذارم.
اون دختر دوست داشتن خودش رو یه باز سال پیش غیر مستقیم ابراز کرده بود ولی من تونستم کنترلش کنم و ببرم به سوی درس که تبدیل به بهترین شاگرد (حداقل تو درس من) شد.
ولی امسال با بالا گرفتن ترس از آخرین روزی که دیگه فرصت دیدن کسی که دوسش داره وجود نداره، یه عصیانی کرد و این حس رو به نحوی منتقل کرد تا آخرین تلاش خودشو کرده باشه.
تا اینجاش کاملا اتفاقا طبیعی بودن.
ولی من به عنوان یه معلم مجبور به اون عکس العمل بودم به چند دلیل:
1. اولا این صحبت بین حداقل 40 جفت چشم شاگردای دیگم اتفاق افتاده و عکس العملی کمتر از اون میتونست درجه معلمی من رو تا حد یه دخترباز (حتی بدتر)پایین بیاره. (من فقط به عنوان معلمی اشاره کردم)
2. من قراره تا مدت نامعلومی توی اون مدرسه درس بدم و مشابه اون دختر با همون فضا و با همون حس کم نیستند. پس جواب من باید راه همچین اتفاقی رو در آینده حد اقل تا مدت طولانی میبست.
3. این حس به هر حال باید به نحوی از بین میرفت و یا فراموش میشد و یا یاهاش کنار میومد. و هر جوابی کمتراز اون احتمال ادامه دادن پیچ و تاب ذهنی اون دختر رو به خصوص تو اون سن حساس بیشتر میکرد.(باید در نظر گرفت که به هر حال مطلقا راهی برای جواب مثبت من نیست)
4. بعضی جاها سیلی پدرانه یا مادرانه خیلی بهتر از دست نوازش و یا آغوش رو داره. به جد تشخیص میدم این موقعیت از همون جاها بود.
...............
مادنا:
اتفاقا من احساس میکنم این حس یکی از صادقانه ترین حشق هایی که تا به حال من شناختم.
صادقانه و معصومانه!
من کلا با این حس مشکل دارم.
البته این مشکل رو فقط من دارم و پیشنهاد میکنم اصلا فکر نکن بقیه هم مثل منن و هر وقت عاشق یکی شدی بهش بگو.
................
پنجره (سابق)
عمو هم دلش برات تنگ شده عزیزم.
باشه بیخیلی.
................
فسانه:
مطمئنم داری مسخرم میکنی!
خوشتیپ؟!!
دلربا؟!!
حالا اون دختریه کاری کرده تو چرا تیکه میندازی عمو؟
سرم واقعا شلوغه فسانه عزیز.
سپاس از اینکه هستی.
.................
سارا سیاه مشق:
سلا عمو جان.
میدونستم تو این سفر باید سرت خیلی شلوغ بشه. به خاطر همین زیاد پا پی نشدم تا اذیت نشی.
سپاس فراوان.
قبول دارم که اون طفلک روزگاربدیداره.
ولی بدی حال من قسمت عمدش به خاطراون نبود...
خوشبختانه.
باز هم سپاس.

سین دخت ۸/۳/۸۹ ۶:۴۹ قبل‌ازظهر  

نعره هایت به سکوتم معنا می دهد
نعره بزن تا می توانی اما جایی برای نفس هم بگذار...

مرگ آرام آرام نه به تندی فرا گرفته است مرا
در جستجوی طناب نیستم
مرده طناب می خواهد چکار همین که مرده بس است...

پیر فرزانه ۸/۳/۸۹ ۹:۳۴ قبل‌ازظهر  

هوا بارانی است و فصل پاییز / گلوی آسمان از بغض لبریز
به سجده آمده ابری که انگار / شده از داغ تابستانه سرریز
هوای مدرسه ، بوی الفبا / صدای زنگ اول محکم وتیز
جزای خنده های بی مجوز / و شادیها و تفریحات نا چیز
برای نوجوانی های ما بود / فرود خشم و تهمت های یکریز
رسیده اول مهر و درونم / پُر است ازلحظه های خاطرانگیز
کلاس درس خالی مانده از تو / من و گلهای پژمرده سر میز
...
هوا پاییزی و بارانی ام من / درون خشم خود زندانی ام من
چه فردای خوشی راخواب دیدیم !/ تمام نقشه ها بر آب دیدیم !
چه دورانی چه رویای عبوری !/ چه جستن ها به دنبال ظهوری !
تکه ای از شعر هیلا صدیقی
وصف حالی است بسیار زیبا از آنچه که نوشته اید. موفق باشید.

درباره من

عکس من
اولش از یک عروسک شروع شد که گرچه اصلن وجود خارجی نداشت ولی من شبیهش بودم و اصلن احساس میکردم خود آن عروسک شده ام. معلم زبان انگلیسیم که البته اگر بخواهم شغلم را بگویم طراحی و عکاسی کار میکنم.

بشنوید