نه عقابم نه کبوتر اما...
بال جادویی شعر،
بال رویایی عشق،
میرسانند به افلاک
مرا...
(نفهمیدم شعر از کیست)
.
.
.
محکومم.
به گوسفند بودن محکومم.
تا حال پرواز میکردم. چند پرنده ریز و درشت هم همراهم بودن.
اوج میگرفتم.
گرچه میدونستم ارتفاعم اونقدر زیاد نشده که تصویر کوچکم از خط افق دیدگان اطرافیانم فراتر بره.
میدونستم باید اوج گرفتن رو یاد بگیرم.
از پا می افتادم.
کم می آوردم.
ولی باز شروع میکردم و اوجی میگرفتم.
گرچه میدونستم ارتفاعم اونقدر زیاد نشده که تصویر کوچکم از خط افق دیدگان اطرافیانم فراتر بره.
اما،
همان چند پرنده ریز و درشت اونقدر موقع پرواز پایین تر از من پرواز میکردن تا به من هم بقبولونن که اوج گرفتم.
مثل همون موقعی که بچه بودم. با پدرم کشتی میگرفتم و اون خودشو زمین میزد.
من میون تصاویری از خودم که بالاتر از مرغای دیگه پرواز میکردم گم شده بودم.
غافل از اینکه حتی بالی برای پرواز نداشتم.
غافل از اینکه اوجی که گرفته بودم به خاطر اون طنابی بود که همیشه نمیدونستم چرا با منقارم میگرفتم.
تازه وقتی میخواستم حرفی بزنم فهمیدم که چرا دیگه نمیتونم اون بالا بمونم. افتادم با کله خوردم رو زمین.
دردم گرفت ولی...
هی تو! بزرگترین پرنده ی زندگیم! ممنون که پرواز رو بهم یاد دادی.
هی همه پرنده های اطرافم! مرسی به خاطر تمام تصاویری که ازم ساختید.
من بالاخره بالای خودم رشد میکنن.
بالاخره یه روزی بدون طناب انقدر اوج میگیرم که همه ی اونایی که رو زمینن وقتی میخوان بهم نگا کنن به یه نقطه کوچیک بالای سرشون نگا کنن. چشاشون سیاهی بره و نتونن منو بین چند تا نقطه کوچیک سیاهرنگ تشخیص بدن. از پیدا کردنم نا امید بشن. گردنشون درد بگیره و پایینو نگا کنن.
نمیدونم بالای منو کی کنده. ولی من هم یه پرنده م. رشد میدم بالای خودمو.
من بالاخره یه روزی...
...پرواز میکنم.