آثار بچه هایم: امتحان انشا

در سوال سوم امتحان انشای بچه­هایم از آن­ها خواسته بودم که عبارت زیر را دریک بند ادامه دهند:

آسمان ابری روز جمعه... " مرا یاد زمستان می­اندازد. این روز یک حال و هوای دیگری دارد. انگار روز­های بهار نیست. دنیا هم مانند این روز ابریست؛ سرد و تاریک. وقتی امام زمان (ع) بیاید این روزها خواهد گذشت. دنیا از زیر دست ستمگران خارج خواهد شد.

ابوالفضل دولتی، کلاس دوم راهنمایی، مدرسه استقلال روستای آهارمشکین

.

.

.

در سوال چهارم، یک بند انشا خواسته بودم که در آن از واژه­های دوربین، شجاعت، سرزمین، شبنم استفاده کنند.

آن روز که از فرهنگسرا آمدیم،* شب در خواب می­دیدم که یک دوربین به دست گرفته­ام و وارد سرزمینی شده­ام که همه با هم جنگ می­کردند. یکی دست نداشت و دیگری پایش زخمی شده بود. من هم با شجاعت قدم برمی­داشتم و از همه چیز عکس می­گرفتم. مثلا از شبنمی که روی برگ درختان رنگ خون گرفته بود.

ویدا چولی، همان.

.

.

.

........................................

*: اسفندماه پارسال،گارگاه عکس یک روزه­ای در فرهنگسرای قیدار بود که من هم بعضی از بچه­هایم را برده بودم آن­جا.

خیلی خوش گذشت. هم به من و هم به بچه­ها. البته از فرصت استفاده کردیم و خیلی از هنرها را به بچه ها معرفی کردیم. در تمام انشاهای بچه­هایی که آن­جا بودند، ردپای فرهنگسرا بود.

22 نظر:

RS232 ۲۴/۳/۸۹ ۸:۱۰ قبل‌ازظهر  

آهنگ زیبایی در وبلاگ گذاشتید. من را به یاد روزهای قدیم انداخت.

کیمیا ۲۴/۳/۸۹ ۸:۱۱ قبل‌ازظهر  

-چه معلم خوبی هستید به خصوص که به شاگرداتون می گید بچه هام.
-"از شبنمی که روی برگ درختان رنگ خون گرفته بود"اینا رو خود بچه ها نوشتن؟بدون کمک!؟
-موسیقی وبلاگتون رو قبلا"روی یه کلیپ خیلی زیبا شنیده بودم.اون کلیپ رو دیدید؟راستش یادمه که با اون کلیپ گریه ام کرده بودم.

زودياك ۲۴/۳/۸۹ ۸:۲۸ قبل‌ازظهر  

جدا از قشنگي هردو خداييش ويدا فوق العاده نوشته!
معلم خوبي دارند حتما!

پیر فرزانه ۲۴/۳/۸۹ ۸:۵۴ قبل‌ازظهر  

برایم جالب است که کودکان یک روستا چنین دیدگاه و قلمی دارند. آفرین بر شما که وظیفه روشنگری خود را به نحو احسن انجام داده اید. نگاهشان زیباست و افکارشان بزرگ . درود بر شما

Unknown ۲۴/۳/۸۹ ۹:۲۸ قبل‌ازظهر  

آخرین جمله ی انشای دوم فوق العاده بود. این کار خلاقانه ای که کرده ای برای موضوع انشا هم بسیار بسیار جالب است.

نیماسهند ۲۴/۳/۸۹ ۹:۵۷ قبل‌ازظهر  

این ویدا چولی رو برای بار nام دریاب.یه فروغ فرخزاد بالقوه است.باور کن
به خاطر تمام تلاشت برای آگاهی بچه هایت سپاس.
یک روز باید بنشینیم و تعهدهایمان را جشن بگیریم.

مهتا ۲۴/۳/۸۹ ۱۰:۱۲ قبل‌ازظهر  

چقدر با معنا..
فوق العاده بود

MHMD Moeini ۲۴/۳/۸۹ ۱۰:۲۶ قبل‌ازظهر  

واقعا زیباست؛ هم مهر تو هم این نوشته ها که لابد از بین خروارها گلچین کرده ای

مترسک ۲۴/۳/۸۹ ۱۱:۳۳ قبل‌ازظهر  

حتی نمی تونم بگم چه احساسی دارم!!
فقط مدتها به نوشته های بچه هات خیره شده بودم...مدتها!

چشم به راه ۲۴/۳/۸۹ ۱۱:۳۷ قبل‌ازظهر  

دنياي حسادت برانگيزي داريد .صاف و ساده و بي الايش .

عموفیروز ۲۴/۳/۸۹ ۱:۱۲ بعدازظهر  

برای RS232:
مرسی.نوش جان.
................
کیمیا:
سپاس ازلطفت.
آره. خودشون نوشتن و اتفاقا وقتیاین جمله رو دیدم خستگی یه سالم از تنم دررفت.
متأسفانه اون کلیپ رو که احتمالا معروف هم بوده رو ندیدم.
................
زودیاک:
جمله آخرش ویرانم کرد.
تو هم لطف داری حتمن.
خره زودتر بخون بیا ببین اینجا معلمی اونقدرام بد نیست.
................
پیر فرزانه:
تنها کاریست که ازدستم بر می آید البته درباره به نحو احسن بودنش لطف دارید.
سپاس و درود.
................
فسانه:
موافقم درباره آخرین جمله.
سپاس.
................
نیما سهند:
گلوله استعداد است این دختر.
آدم کم میآورد بسکه میفهمد.
راستی منتظرم ببینم کتابهای فروغی که به بچه ها دادم چه تأثیری خواهد داشت.
سال بعد باید دید!
................
مهتا:
همینطور است.
سپاس.
................
محمد:
و هم مهر تو برمن و این نوشته ها!
سپاس.
................
مترسک:
نوش جان.
................
چشم به راه:
خوبی هایش را با تو تقسیم میکنم.
از بدیهایش هم بگذریم.
در کل دنیای خوبیست.
البته در توان من نیست.

پلپلک ۲۴/۳/۸۹ ۱:۵۰ بعدازظهر  

مطمعنی متنها رو اصلاح نکردی؟ خیلی خوب نوشتن !اینا بچه های روستان ؟کاش آینده برای اینا خیلی خیلی روشن باشه..

ین دخت ۲۴/۳/۸۹ ۲:۰۲ بعدازظهر  

کاش همیشه بشه انقد خوب خستگی در کرد...
براشون خوشحالم و امیدوارم روزی برسه که از دیدنشون خوشحال بشی و اینهمه زحمتی که کشیدی به بار بشینه
خسته نباشی آقا معلم

ناشناس ۲۴/۳/۸۹ ۳:۰۱ بعدازظهر  

چه همه پُستِ جدید ....ینی مگه من چن وخ نبودم اون وخ؟!...چه این روزها انگار دیرم!!!!!!
...
همشون رو خوندم...از جایی که نخونده بودم.....چه خوب که می تونی بنویسی...همشون رو.
(نقاشچی باشی)

سارا(یکباردیگرقلم سابق) ۲۴/۳/۸۹ ۳:۵۰ بعدازظهر  

هی من میگم میخوام بیام کلاستون میگین نمیشه !
:))

ماتيلده(ماتيلدا) ۲۴/۳/۸۹ ۵:۲۵ بعدازظهر  

بايد زودتر از اين‌ها اين‌ كار را می‌كردم. حالا هم دير نشده. می‌گويند ماهی را هروقت از آب بگيری، همان‌موقع می‌توانی آدرس وبت را عوض كنی.

من را اين‌جا بخوانيد. اگر دوست داشتيد البته.

http://mateilda.blogfa.com/

هادی ۲۴/۳/۸۹ ۶:۲۱ بعدازظهر  

خیلی برام جالب بود
مخصوصا دومیه که موهامو سیخ کرد
زنده باد!

مژگان ۲۴/۳/۸۹ ۹:۵۲ بعدازظهر  

سلام
به تو باید تبریک گفت با این بچه هات امیدوارم به موفقیت های بزرگ برسن.دخترت فوق العاده بود.

کیمیا ۲۵/۳/۸۹ ۲:۴۷ قبل‌ازظهر  

ایمیلتونو چک کنید.امیدوارم بتونید ببینیدش

سارا (سیاه مشق) ۲۵/۳/۸۹ ۷:۳۴ قبل‌ازظهر  

به دنیات حسودیم میشه خیلی زیاد

عموفیروز ۲۵/۳/۸۹ ۱۱:۴۱ بعدازظهر  

برای پلپلک:
مطمئنم اصلاح نکردم.
فردای اونا رو من باید بسازم.
همون کاری که پدرم برای من نکرد!
...................
سیندخت:
مرسی.
همین آرزویی که کردی بزرگترین ترس منه.
همیشه از آینده میترسم که اینا هم مثل من...
...................
نقاشچی باشی:
پس تو کجاییی؟؟؟؟!!!
نگرانت شدیم.
وقتی میری خبر بده خوب!
مرسی که خوندی.
...................
سارا:
هی من میگم استاد مایین!
مرسی از لطفتون.
...................
ماتیلدا:
دوست داریم البته.
...................
هادی:
زنده باد!
...................
مژگان:
مرسی.
من هم امیدوارم.
...................
کیمیا:
رسید.
سپاس فراوان.
...................
سارا(سیاه مشق):
این حسادت در جواب حسادت من به دنیای تو بود؟
سرقفلی تعویض میکنم. بی برو برگرد.

سارا (سیاه مشق) ۲۶/۳/۸۹ ۴:۵۶ بعدازظهر  

نه در جواب اون نیست. من به دنیای تو و فسانه خیلی حسودیم میشه. درسته که من اینجا خیلی زندگی راحت و بی دغدغه ای دارم ولی اینجا دنیای من نیست. مثل اینکه یه لباس خیلی فاخر و خوب بپوشی ولی احساس کنی اصلا توش راحت نیستی.

درباره من

عکس من
اولش از یک عروسک شروع شد که گرچه اصلن وجود خارجی نداشت ولی من شبیهش بودم و اصلن احساس میکردم خود آن عروسک شده ام. معلم زبان انگلیسیم که البته اگر بخواهم شغلم را بگویم طراحی و عکاسی کار میکنم.

بشنوید