عکاسی

مثل همان خیابان فرعی که به خیابانی یک­طرفه می­رسد. که حتی دیگر نیاز نیست راهنما بزنی آن­قدر که مسیرت مشخص است.

مثل همان جدول حل شده­ای که بارها و بارها خودت با دستان خودت حل کرده­ای که حتی سوال­هایش را هم از بر میگویی.

ترجیح می­دهم به همان صدای پشت سر هم چکش­های بازارچه مس­گرها گوش کنم و شاتر دوربینم را بزنم.

ترجیح می­دهم به همان ویترین هزار رنگ فکر کنم و شاتر دوربینم را بزنم.

تا شاید تصویر تو را و تنهایی هزار ساله­ام را در این بازاچه قدیمی بین یکی از این تیرک­های موازی سقف، گم کنم.

12 نظر:

ناشناس ۲۱/۳/۸۹ ۳:۱۷ قبل‌ازظهر  

ترجیح میدهم روی چمن ها دراز بکشم و هراز گاهی پکی به سیگارم بزنم
آنقدر به این ماه خیره خواهم شد تا دیوانه شوم

ناشناس ۲۱/۳/۸۹ ۳:۱۸ قبل‌ازظهر  

22 خرداد هم مُرد ...

FASAANEH ۲۱/۳/۸۹ ۹:۱۱ قبل‌ازظهر  

منظورت چی بود؟

ناشناس ۲۱/۳/۸۹ ۹:۴۳ قبل‌ازظهر  

پاتیل مسی مادربزرگ را به من دهید تاکوبشی دوباره آغازم برای رهایی ماه از هجوم سیاهی..ماه لی لی

پير فرزانه ۲۱/۳/۸۹ ۱۱:۰۶ قبل‌ازظهر  

اگر مي شد تنهايي را گم كرد كه هرگز هزار ساله نمي شد.
ناگزير آنيم تا ابد.

پلپلک ۲۱/۳/۸۹ ۱۱:۵۵ قبل‌ازظهر  

چرا شماها -تو و حکایتی دگر و سین دخت -چند وقطه هی قطعات زیبا مینویسین و من هیچ نه شعر م میاد و نه نوشتن حسابیم؟ ها چرا ؟به نظر من که مال اب و هوای خوبتونه!-ازطرف یک دوست حسود-

سودا ۲۱/۳/۸۹ ۱۲:۳۲ بعدازظهر  

هر کاری دوست داری بکن

سین دخت ۲۱/۳/۸۹ ۷:۲۹ بعدازظهر  

...
چقدر تبدیل شدن به جدول حل شده بد است
چقدر راه یک طرفه شدن بد است...


امروز به یه چیزی فکر کردم و بعد ترسیدم ...

پلپلک ۲۱/۳/۸۹ ۱۱:۴۴ بعدازظهر  

سلام /وقت را با ت دونقطه مینویسن نه دسته دار بیسوات!-برای مکرمه عزیزم-

Unknown ۲۲/۳/۸۹ ۳:۰۸ بعدازظهر  

جوابم رو که ندادی، من هم دوباره فیل.تر شدم. این هم آدرس جدید
http://fasaaneh2.blogspot.com/

عموفیروز ۲۲/۳/۸۹ ۳:۵۰ بعدازظهر  

برای مرتضی:
ای بابا تو هم؟!!
.....................
فسانه:
منظورم عاشقانه بود.
برای شخصی خاص که البته عموفیروز را نمیشناسد.
همینطوری نوشتم برای هر کسی بجر او.
راستش خودمم نمیدونم دقیقا منظورم چی بود ولی خلاصش اینه که یه جدول حل شده پیش رومه...
....................
ماه لی لی:
سپاس. خوب بود.
....................
پیر فرزانه:
من هم امتحان کردم. نشد.
ولی باز هم امتحان خواهم کرد.
....................
پلپلک:
سیندخت و حکایتی دگر درست ولی من یه مدتیه از سر بی پستی همینطوری دارم چرت و پرت مینویسم.
یه بار دیگه بخود...
انقدرام خوب نیستا...
مرسی از حسادتت.
....................
سودا:
مرسی از همفکریت.
....................
سیندخت:
...
مجبور به حل کردن یه جدول حل شده بدتر است.
از چی ترسیدی؟
بهم بگو چون اصلن نمیفهممت.
....................
پلپلک:
خودشیفتگی از نوع کامنتیسم!
...................
جوابتم دادم.
آدس جدیدتم قبل از همین آدرس فیلتر شدت بلد بودم.
یادت که هست؟

بارون خانوم ۲۲/۳/۸۹ ۳:۵۶ بعدازظهر  

حس قدم زدن در دالان های هزار رنگ بازار را داشت،این فضا رو خیلی دوست دارم ،با دوربینم بین ویترین های رنگین میچرخم و از بین آوای خوش چکشهای مسگران بازار مسگرها میگذرم

درباره من

عکس من
اولش از یک عروسک شروع شد که گرچه اصلن وجود خارجی نداشت ولی من شبیهش بودم و اصلن احساس میکردم خود آن عروسک شده ام. معلم زبان انگلیسیم که البته اگر بخواهم شغلم را بگویم طراحی و عکاسی کار میکنم.

بشنوید