آثار بچه‌هایم 4: پرواز

گلزار اکرادی، کلاس دوم راهنمایی مدرسه استقلال روستای آهارمشکین.
موضوع انشا برای امتحان سه تا بود که او این را انتخاب کرده بود:
الف: اگر فقط یک بار می‌توانستم پرواز کنم...
این فکر در ذهنم بود که اگر فقط یک بار می‌توانستم پرواز کنم چه کار‌ها که نمی‌کردم می‌رفتم به بالاترین قله کوه‌ها و از آن‌جا هر جای زمین را می‌توانستم ببینم. از پرواز کردن در اوج آسمان زیبای خداوند لذت می‌بردم و روی شاخه‌های زیبای باغ‌های اهالی روستایمان می‌نشستم و از نواحی سردسیر به نواحی گرمسیر مهاجرت می‌کردم و موقعی که مهاجرت می‌کردم و برای خود آذوقه جمع‌آوری می‌کردم تا موقع برف و کولاک دچار مشکل نشویم و موقعی که بهار می‌آمد خود را آزاد می‌کردم و بر باد نسیم بهاری که می‌وزد درآسمان بهاری روستایمان پرواز می‌کردم و خودم را از هر چه غم در این دنیا بود آزاد می‌کردم طوری که یک لحظه یک ذره‌ای هم غم در روح و جسمم نبود در آسمان پشتکی میزدم و بال‌هایم را در آسمان باز می‌کردم با سرعت متوسطی پرواز می‌کردم و می‌رفتم به کوه‌های دماوند و اورست و هیمالیا و ... و از دیدن آن‌ها لذت می‌بردم و هیچ وقت هم دوست نداشتم خانواده‌ای داشته باشم چون اگر خانواده داشتم مشکلاتی هم در ذهن و روحم بود که موجب می‌شد من نتوانم خوب پرواز کنم و موقع پرواز من سعی می‌کردم با هیچ پرنده‌ای در حال پرواز تصادف نکنم و امیدوارم روزی شود که واقعا همه‌ی ما‌ آدم‌ها بتوانیم با پرواز کردن در اوج آسمان از غم و اندوه زندگیمان رها باشیم.
.
......................
عمونوشت: برای گلزار و تمام گزار‌های دیگر آن روستا:
چه خوب که توانستم برای چند دقیقه‌ هم که شده، وسط امتحان انشا، پروازت را مراقب باشم.
می‌خواستم حداقل چند دقیقه پرواز کنی و به غمی که روح و جسمت را لحظه‌ای رها نمی‌کند فکر نکنی.
میدانی؟ وقتی آن پشت می‌نشینی و وسط درس به نقطه‌ای خیره می‌شوی، راحت می‌فهممت که همان غم، همان درد -که البته هم در جسمت هست و هم در روحت- چطور دارد دخترک کوچک مرا در خود می‌پیچاند.
بامن از پرواز گفتی اما ای کاش می‌توانستی همین چند دقیقه درد خانواده را فراموش کنی. اینکه نمی‌گذارند پرواز کنی، اینکه به جای آنکه پناه‌گاهی برایت باشند که بعد پرواز آرام در آن فرود آیی، دردی شده‌اند که در همین پرواز چند دقیقه‌ایت نیز رهایت نمی‌کند، مشکلاتش.
من بسیار ضعیف‌تر از آن بودم که بتوانم یاریت دهم.
شرمم باد.
میدانی؟ برایم سخت است که باور کنم همه‌ی این‌ انرژی که تو داری سال بعد، بعد از تمام کردن دوران راهنماییت، برای خانه‌داری و آشپزی و کنیزی و درد و رنج بیشتر خانواده‌ای بدتر از خانواده خود خرج خواهد شد. آن هم با اجبار.
برایم سخت است حتی قدم زدن در کلاسی که دخترکم در آن وقتی به پرواز فکر می‌کند، آرزوی بی خانواده بودن هم در سرش وول می‌خورد.
تنها همین کار را توانستم برایت بکنم.
چند دقیقه پروازت را به تماشا بنشینم.
.................................
خونه بقلی: این انشا شاید نا‌مربوط به این نوشته زیبا نباشد.

17 نظر:

سین دخت ۲۹/۱۰/۸۸ ۱:۳۰ قبل‌ازظهر  

چه خوب فهمیده که بالش رو چی بسته
کاش همه بندهای بالمون رو پیدا می کردیم
کاش می فهمیدم چی نمی زاره پرواز کنیم


کاش می تونست
کاش می تونستم...

ناشناس ۲۹/۱۰/۸۸ ۱:۳۵ قبل‌ازظهر  

... " چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد / چه رها تر آن که مرغی ز قفس پریده باشد/ پرو بال ما بریدند و در قفس گشودند ....... چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد!!!"
...
سکوت.
نقاشچی باشی

چشم به راه ۲۹/۱۰/۸۸ ۱۰:۳۴ قبل‌ازظهر  

كاش من هم عبور تو را ديده بودم ...

FASAANEH ۲۹/۱۰/۸۸ ۱۱:۰۳ قبل‌ازظهر  

عمو فیروز عزیز، تو کامنتدونی وبلاگ خودم هم برات نوشتم که همدردیم. نوشتم که چون معلم این فرشته هایی، بچه ها و نوشته های من رو بهتر از خمن میفهمی.
راستی چه موضوع انشای قشنگی. خوش بحال دانش آموزانت.

شادي ۲۹/۱۰/۸۸ ۱:۳۴ بعدازظهر  

تا من يادم مياد موضوع انشا ما فقط كمكمون ميكرد كليشه هارو مرور كنيم.
تنها يه سال فخيل هم اومد كنارش.
سالي كه مادرم دبير انشامون بود و كفشش رو در آورد گذاشت رو ميز و گفت بنويسيد
اون روز هيچكس هيچي ننوشت
اما جلسه بعد كه مامان كيفش رو گذاشت رو ميز 30 تا انشا نوشته شد يكي از يكي رهاتر

زودیاک ۲۹/۱۰/۸۸ ۲:۵۸ بعدازظهر  

یاد بگیر! نصفته!!:دی

مژگان ۲۹/۱۰/۸۸ ۳:۰۱ بعدازظهر  

سلام
راستش یه جوری شدم که نمی تونم توصیف کنم اما همین حد که اجازه میدی پرواز کنن و راههای پروازرو یادشون بدی کافیه .حداقل حالا با کمک تو می دونن میشه پرواز کرد حتی اگه پرواز هم نکنن .از دست هیچ کس کمکی برای این گلزار و بقیه بر نمیاد.کاش میشد کمکشون کرد.

براندو ۲۹/۱۰/۸۸ ۵:۳۹ بعدازظهر  

انصافا حوصله می خواد تایپ کردنش
دمت گرم

هادی ۲۹/۱۰/۸۸ ۶:۲۶ بعدازظهر  

این گلزار واقعا یه اعجوبه است!
وقتی خوندم موهای سرم سیخ شدند!!
امیدوارم که همه چی دست به دست هم بدن تا حروم نشه تو این روستا!
برای عمو:
تو کار خودت رو داری درست درست انجام میدی یکی از آرزوهای بر باد رفته من اینه که معلمی مثل تو داشتم کاش!!!!
خوش به حال این بچه ها خوش به حال آهار مشکین!!!

زهرا ۲۹/۱۰/۸۸ ۶:۵۵ بعدازظهر  

سلام
پرواز...زندگی...بال...خانواده...

نمی دونم با منطق نگاه کنم یا با احساسم.

به نظرت اگه بفهمه انشائش را در وب گذاشتی چه احساسی بهش دست می ده؟؟
یه باله پرواز هست یا نه؟

خدایادوست دارم به خاطره خانواده ام و...

براندو ۲۹/۱۰/۸۸ ۷:۴۳ بعدازظهر  

راستی با هادی موافقم کاش یه معلم مثل تو داشتم

عموفیروز ۳۰/۱۰/۸۸ ۱:۱۲ قبل‌ازظهر  

برای سندخت:
اکثرشان می‌دانند که چه عاقبتی در انتظارشان است.
.......................
برای نقاشچی‌باشی:
شعر زیبایی بود.
سپاس.
........................
برای چشم به راه:
عبور؟!!
دچارم.
........................
برای فسانه:
می‌دانم نباید نوشته به آن زیبایی تو را زیر این نوشته بی در و پیکرم می‌گذاشتم.
قبول دارم تک تک کلماتت را فهمیدم ولی این‌که تو چه‌ها که نگفته‌ بودی که نه من و نه هیچ کس دیگر نمیفهمیم جای خود دارد.
سپاس از مهرت.
........................
برای شادی:
ایده‌ی خوبیست. افسوس خود من هیچ وقت نفهمیدم حس زیبایی موضوع انشا را در زمان دانش‌آموزیم.
امروز موضوع انشایشان یک کلمه بود: لواشک.
........................
برای زودیاک:
یاد بگیر یک شونزدهم توام.
........................
برای مژگان:
درد من همینجاست.
پرواز را نشانشان می‌دهی و می‌دانی درد قفس خواهند داشت.
........................
برای براندو:
حوصله مهم نیست.
چیز دیگری می‌خواهد.
باید خودت بفهمی.
........................
برای هادی:
ممنون از دلگرمیت رفیق.
خودت میدانی چه مرگم است.
........................
برای زهرا:
عموفیروز را برایشان معرفی کرده‌ام.
می‌دانند که عمو چقدر دوستشان دارد.
این را نه ولی مطلب قبلیش را می‌داند که جایی گذاشته‌ام که خیلی افراد دیگر می‌توانند بخوانند و نظر دهند.
........................
برای براندو:
هنوز هم دیر نشده. (شکلک)

سمیرا ۱/۱۱/۸۸ ۱:۰۰ قبل‌ازظهر  

نمی دونم کدومش بهتره بچه ای که می تونه پرواز کنه یا معلم بچه ای که می تونه پرواز کنه/ جالب بود/ با تمام تلخ و شیرینیهایش

شبگرد قلم به دست ۱/۱۱/۸۸ ۸:۲۶ قبل‌ازظهر  

اگه من بال داشتم
اگه مي تونستم بپرم
اگه مي تونستم پرواز كنم اونم آزاد آزاد كه صياد نزنه منو
مي اومدم خدابنده و مي گفتم بابا جون چرا منو از پيوندات حذف كردي و نظر به وبم نمي دي
اي خداااااااااااااااااااااا

سودا ۱/۱۱/۸۸ ۱۲:۱۱ بعدازظهر  

بی سیستیم

نارنجی ۱/۱۱/۸۸ ۴:۱۶ بعدازظهر  

سلام
وای چقدر سخته اینجوری زندگی کردن !!
ولی اگه از چیزای دیگه شانس نیاورده باشه از معلم شانس اورده وبرای یک لحظه هم پرواز کردن خوبه ...
منم یه معلمی مثل معلم گلزار میخوام

عموفیروز ۱/۱۱/۸۸ ۸:۲۴ بعدازظهر  

برای سمیرا:
مرسی که آمدی. بالاخره. عمو منتظر بود.
.......................
برای شبگرد قلم به دست:
حیف پرواز نیست؟؟؟
این همه جا.
البته قدمتان روی چشم در قیدار ولی جاهای بهتری هم هست‌ها.
.......................
برای سودا:
خوبی؟
(ادب مرد به ز وبلاگ او)
.......................
برای نارنجی:
مهربانی.

درباره من

عکس من
اولش از یک عروسک شروع شد که گرچه اصلن وجود خارجی نداشت ولی من شبیهش بودم و اصلن احساس میکردم خود آن عروسک شده ام. معلم زبان انگلیسیم که البته اگر بخواهم شغلم را بگویم طراحی و عکاسی کار میکنم.

بشنوید