من یک معلمم 8: آتیش

زنگ آخر بود و تازه بچه ها یاد گرفته بودند که روی ساعتهای مقوایی خودشون هر ساعتی را که من به انگلیسی میگفتم نشان بدن و هر ساعتی هم که من روی ساعت مقواییم میساختم رو به انگلیسی بگن.
سرم رو چرخوندم و دیدم بخاری نفتی که گوشه کلاس بود، آروم آروم خم شد و افتاد زمین.
چشم بهم نزدم که آتیشی به قد خودم و یه کم بزرگتر کنار بخاری بلند شد.
بچه ها و به خصوص دختر ها جیغ و داد کردند.
همه که میخواستند به طرف در که کنار همون بخاری بود فرار کنن تا میتونستم خونسرد ولی با صدای بلند گفتم:
همه بشینین سر جاتووون. فقط پچه های اون میز اول برن عقب وایستن.
نفت مخزن بخاری به سرعت داشت میریخت رو زمین و آتیش رو بزرگتر میکرد.
دویدم به طرف آتیش و از توش رد شدم در رو باز کردم و مخزن رو برداشتم و انداختم تو سالن مدرسه.
شلوغترین فرد کلاس (مسعود اکرادی) رو دیدم که از اون میز آخری و از ته کلاس قبل من دویده بود بیرون. انقدر تند که من اصلا ندیدمش. با اون جسه کوچیک و لباس مردونه و دندونای یکی در میون لبخندی زد و گفت: آقا کم مونده بود بسوزما. (البته به ترکی)
سریع برگشتم و با لگد بخاری که داشت میسوخت رو از محل آتیش کنار زدم.
دویدم پنجره رو باز کردم.
دود کل کلاس رو گرفته بود.
از بچه ها خواستم یکی یکی از کنار آتیش رد شن و برن بیرون از کلاس.
همین که میخواستم بدوم و دست به دامن کپسول آتش نشانی شم آتیش یهو کم شد و دیگه خطر رفع شد.
اتفاقا زنگ تفریح اول امروز بود که یهو چشمم به کپسولی که تا حالا ندیده بودم افتاد و یه نگاهی بهش انداختم و ناخوداگاه با خودم گفتم:
یادم باشه کپسول کجاست... آدم که کف دستشو بو نکرده...

13 نظر:

فرزاد محمدی ۱۰/۱۰/۸۸ ۲:۲۸ قبل‌ازظهر  

آتیش آتیش چه خوبه حالام...
آقا مویظب باش. تو دار دنیا یه عمو داریم اونم به باد نره.ما به جهنم لااقل به فلانی رحم کن.

FASAANEH ۱۰/۱۰/۸۸ ۱۱:۵۸ قبل‌ازظهر  

آفرین معلم قهرمان.

سین دخت ۱۰/۱۰/۸۸ ۱۲:۰۴ بعدازظهر  

فکر کردم به گچ حساسیت دادی که دستات می سوزن
خواستم چیزی بپرسم گفتم شاید دوست نداری بگی
معلم خسته نباشی
معلم خوب مدرسه ...

shadi ۱۰/۱۰/۸۸ ۶:۱۱ بعدازظهر  

از هم خدا رو شکر
اگر من اونجا بودم حتما اون پسرک شیطون رو بغلش میکردم

مژگان ۱۰/۱۰/۸۸ ۱۱:۱۸ بعدازظهر  

سلام
خدا چقدر رحم کرده،مواظب خودت باش.

براندو ۱۱/۱۰/۸۸ ۱۲:۵۲ قبل‌ازظهر  

کریسمس رو بهت تبریک می گم امیدوارم
سال خوب و خوشی برات باشه
راستی چطوره اسمه عمو فیروز رو عوض کنی بزاری سوپر من چطوره؟

زودیاک ۱۲/۱۰/۸۸ ۱۲:۵۵ بعدازظهر  

یه بار جستی عمو فیروز! دفه ی بعد همم مواظب باش عمو فیرو(ذ)!!!:دی

پنجره ۱۲/۱۰/۸۸ ۳:۲۲ بعدازظهر  

منم از این سوپرمن بازیا در اوردم اما خیلی خفن تر از بخاری بود...
بهت گفتم که...
اتفاقا" منم اونجا قدر کپسول و فهمیدم
اماهمه ی کپسولا رو خالی کرمرو آتیش...

عموفیروز ۱۲/۱۰/۸۸ ۳:۴۵ بعدازظهر  

برای فرزاد:
این یکی همچین خوب نبود.
....................
برای فسانه:
مرسی که تعریفم کردی. من واقعا نیاز دارم!
....................
برای سیندخت:
البته به گچ حساسیت دارم ولی اینبار فرق میکرد.
هر چه میخواهد دل تنگت بپرس!
....................
برای شادی:
چه شود!!!
....................
برای مژگان:
سپاس.
....................
برای براندو:
سال نوی تو هم مبارک.
فعلا ترجیحا بابا نوئل رو انتخاب میکنم. ابته اگه قراره اسمی عوض بشه!
....................
برای زودیاک:
جوجه معلم. اینو نوشتم تو عبرت بگیری.
فردا میخوای بیای مدرسه و درس بدیا!
....................
برای احمدرضا:
شما قیداری ها را نمیدانم ولی تا آنجایی که مطمئنم ما قیداری ها آشنا هستیم.
نمیدانم تو از این همه تکنولوژی هایی که گفتی چه استفاده هایی میکنی. (البته متأسفانه میدانم)
ولی نمیدانم منظور از هک آی پی یا نارفیقی(!) چیست؟ ولی همان تکنولوژی که تو از آن حرف میزنی به من اجازه داده تمام آی پی های ورودی به وبلاگم راثبت کنم و اگر خواستم بتوانم دقیقا بدانم که کیست.(با جزئیات کامل)
درباره نارفیقی که سیستم ثبت آی پی با تو کرد هم من مسئول نیستم ولی میتوانم:
لال شوم، کور شوم، کر شوم.
به خاطر باور کردن اطلاعات سیستم ثبت آی پی و در ادامه ی آن مجرم دانستن تو با سندیت به همان سیستم، از تو جدا معذرت میخواهم.
باشد که دیگر هیچکداممان دوستی را فدای تکنولوژی نکنیم.
من هم امیدوارم کنار هر کس که هستی موفق باشی و شاد.

هادی ۱۲/۱۰/۸۸ ۵:۴۰ بعدازظهر  

یاد و خاطره همه قهرمانها رو توی ذهنم زنده کردی جدا....
برای نجات نه جان خود بلکه بچه ها...

اتفاقا این یکی بیشتر بهم چسبید...

پلپلک ۱۳/۱۰/۸۸ ۱۰:۴۲ قبل‌ازظهر  

سلام اولش فکر کردم داری داستان غم انگیز آتیش گرفتن اون کلاس درس رو تعریف میکنی چند سال پیش ..
خدا شما رو نگه داشته خدا به اون بچه های بیگناه که هر کدوم قلب یه خونه ان رحم کرده...

کوچه نادری ۱۳/۱۰/۸۸ ۱۱:۰۶ قبل‌ازظهر  

عزیزم منم معلمی تونو دوست دارم. پس بی حساب. دوربین من از تو، بودن با بچه هات از من ....

ناشناس ۱۳/۱۰/۸۸ ۱۰:۲۵ بعدازظهر  

بلاک یه جمله داره که می گه : " به خودتان اعتماد کنید. دریافت هایتان اغلب بسیار دقیق تر از آن است که می خواهید باور کنید."
...همون موقع که کپسول رو دیدی اتفاق در شرف وقوع بوده !...همینجوری.:)
( نقاشچی باشی )

درباره من

عکس من
اولش از یک عروسک شروع شد که گرچه اصلن وجود خارجی نداشت ولی من شبیهش بودم و اصلن احساس میکردم خود آن عروسک شده ام. معلم زبان انگلیسیم که البته اگر بخواهم شغلم را بگویم طراحی و عکاسی کار میکنم.

بشنوید