یک سوال

خدایا!

پس "من" را برای چه آفریدی؟

اگر پیامبرت "آخرین" بود؟!!

نکند من یک روز زودتر زاده شده­ام؟!!

17 نظر:

FASAANEH ۱۸/۳/۸۹ ۹:۲۸ قبل‌ازظهر  

بابا خود شیفته (!!!!!!!)

مهتا ۱۸/۳/۸۹ ۹:۴۱ قبل‌ازظهر  

شاید!

سین دخت ۱۸/۳/۸۹ ۱۱:۲۸ قبل‌ازظهر  

راز را می دانی
می پرسی که باز بگویم ...
همان است که بود.

دانستن امر است و باقی همه برای گله است و می توانی از گله به در شوی...

بدان
همین.

ماتيلده ۱۸/۳/۸۹ ۱۲:۴۸ بعدازظهر  

زبان خدا بند آمده!
تا به حال هيچ كدام از ما پيامبرها اينقدر جسارت نداشتيم اين سوال را بپرسيم. تو پيامبر خوبي نمي شوي!

شادي باقي ۱۸/۳/۸۹ ۱۲:۴۸ بعدازظهر  

:)

ناشناس ۱۸/۳/۸۹ ۳:۰۸ بعدازظهر  

... گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو ...
(نقاشچی باشی )

خانباجی ۱۸/۳/۸۹ ۵:۳۳ بعدازظهر  

سلام
برای پست رحیم ..مینویسم.
یاد کتاب بادبادک باز افتادم.تو نقش امیر و اون پسر تا حد زیادی نقش حسن و تا حد خیلی خیلی کمی نقش آصف رو یادم انداخت.
الان عذاب وجدان داری؟فکر میکنی که تو باعث شدی که اون ترک تحصیل کنه؟
فحش دادن راحت ترين و در دسترس ترين راه فرو نشاندن آتش خشم رحیم بوده.اون بچه چون کم آورده بوده فحش میداده.
مگه خودت هیچ وقت فحش نمیدی؟خدا وکیلی تا حالا نشده فحش بدی؟اگه بگی نه پس در پیامبر بودنت اصلا شک نباید کرد.
یا علی

ایستگاه ۱۸/۳/۸۹ ۵:۴۴ بعدازظهر  

تو را آفرید تا همین سوال را بپرسی و بدانی قرار است پیامی را برسانی
اما فقط پیام او را.

نیماسهند ۱۸/۳/۸۹ ۶:۱۶ بعدازظهر  

یک خدایا بعلاوه سه تا جمله سوالی.از اون جایی نباید تعریف کنم سکوت می کنم.

نیماسهند ۱۸/۳/۸۹ ۶:۱۸ بعدازظهر  

وای! امان از دست سوال دومیت!

زهرا ۱۸/۳/۸۹ ۶:۲۶ بعدازظهر  

سلام
من فکر میکردم فقط منم که این راز بزرگ عزت نفس بالا یا همان خود شیفتگی شما را کشف کرده ام ولی دیدم فسانه هم این را متوجه شده.

متنش قشنگ بود باعث شد یه چند ثانیه فکر کنم به معنایی واقعیش.

چقدر از اون آخرین فاصله داریم.

سارا (سیاه مشق) ۱۸/۳/۸۹ ۸:۵۰ بعدازظهر  

شاید برنامه نویسش اشتباه کرده باشه. حالا کتاب هم داد یا فقط فرستادت بدون تجهیزات؟

مژگان ۱۸/۳/۸۹ ۱۰:۳۰ بعدازظهر  

همون که فسانه گفت.

یه سری به ما بزن تو مرکز!(شکلک نیشخند)

پلپلک ۱۸/۳/۸۹ ۱۱:۳۵ بعدازظهر  

اول سلام پس از عرض سلام والا چه از کنم!

عموفیروز ۱۹/۳/۸۹ ۲:۲۱ قبل‌ازظهر  

برای همه:
یه سری جواب کامنتای خیلی قشنگ براتون گذاشته بودم که این بلاگر لعنتی خوردش. یه کم خلاصه دوباره نوشتم!
..................
برای فسانه:
حالا یه روز به عمرمون ما هم خودمونو تحویل گرفتیم و یه حرفی زدیم.
اونم با خدای خودمون!
چرا میزنی تو سر بچه؟!!!
..................
مهتا:
شک نکن.
ایمان بیار.
..................
سین دخت:
دانستن درد است و باقی همه هیچ.
.................
ماتیلده:
اولین پیام من این است:
هیچ ترسویی پیامبر نیست.
تو هم اصلن پیامبر نیستی.
تو یک ترسویی.
.................
شادی:
من هم متقابلن :)
.................
نقاشچی باشی:
نگوبیم که دیگر پیامبر نیستم.
نمیشود که هم پیامبر باشم و هم نباشم.
.................
خانباجی:
چه اسم خوبی داری خانباجی.
فکرمیکنم تنها کسی که میتوانست رحیم را تا هیمن موقع هم نگه دارد جز من!
او خیلی وقت پیش ها تر تحصیل کرده بود و حضورش در مدرسه دیگر تحصیل نبود. تربیت بود.
فحش دادن یکی از بدترین و مردودترین راه های کنترل خشم است و تا وقتی که من وارد آن روستا بشم یکی از معمولترین کارها در مقابل معلم بود.
(چه از طرف بچه ها و چه از طرف پدر مادرا!)
فحش دادن رحیم هم به خاطر تربیت غلطش بوده که به هر حال باید باحاش برخورد میشد (حتی با اخراج! یا در حالتی بهترو آرمانیترفرستادنش به یک مدرسهخاٌ با شیوه تربیتی به خصوص برای افرادی خاص مثل او که در ایران نمیتوان فکر کرد) وگرنه همون به قول شما راحتترین کار اثرات خیلی خیلی بدی توی تربیت همه مدرسه داشت.
من هم اگه میگفتم فحش ندادم دیگه اصلن پیامبر نبودم.
من پیامبر معصومی نیستم و نبوده ام.
کنترل خشمم هم خیلی بالاست و اگر هم درموارد خیلی خاص خشمگین بشم فحش بعید ترین راه کنترل اونه.
ولی خوب نمیگم نیست. هست.
علی یارت.
................
ایستگاه:
وقتی من هم پیامبرم "آخرین" چه میشود؟
................
نیما:
ویران این تعریفاتم دیگه.
یه اعتماد به نفسی به آدممیدی که همین الان میخواستم بیام تا اونجا و ببوسمت و برگردم.
من کیف میکنم.
راستش تعریف خوبه!
نظرت درباره یه بازی وبلاگی چیه؟
بخوایم بقیه بیاد هر جور دوس دارن ازمون تعریف کنن.
.................
زهرا:
تو همیشه درباره افرا زود قضاوت کردی. به خصوص درباره من!
من پسرخوبیم. تو منو نمیشناسی.
باور کن.
فاصله از اون آخری به خاطر طبیعت زمانیه ولی من میگم::
چقدر از من فاصله داری.
............
سارا سیاه مشق:
نه فقط یه فلش 32 گیگ که توش کلی فیلم و موسیقی هست بهم داده.
................
مژگان:
همون که به زهرا گفتم.
یه سری به کوه سلیمان نبی بزن.
(شکلک خیلی جدی! با یه عینک دودیو یه چاقو تو دستش که داره تیز میکنه)
...............
پلپلک:
اول آخرش سلام از ماست.
علیک سلام.
................

زهرا ۱۹/۳/۸۹ ۲:۴۶ قبل‌ازظهر  

پسر خوب ما شوخی کردیم
این شعرم پای بقیه شوخی هامون بگذار:
مشک آن است که ببوید نه آنکه عطار بگوید.
شکلک چشمک را تصور کن لطفا.

جدی جدی شوخی کردم.

خود...... ۱۹/۳/۸۹ ۱:۵۰ بعدازظهر  

پیامبر آخرین نبود / خودش و جای آخرین جا زده بود !

درباره من

عکس من
اولش از یک عروسک شروع شد که گرچه اصلن وجود خارجی نداشت ولی من شبیهش بودم و اصلن احساس میکردم خود آن عروسک شده ام. معلم زبان انگلیسیم که البته اگر بخواهم شغلم را بگویم طراحی و عکاسی کار میکنم.

بشنوید